منوی اصلی


نویسندگان


آرشیو موضوعی

گلچین اشعار شاعران ایران و جهان

گلچین جملات بزرگان

داستانهای کوتاه

زندگینامه نویسندگان و بزرگان

نامه های ماندگار

نثر معاصر

نثر کهن

ریشه ضرب المثلهای فارس

اطلاعـات ادبــی

لینک دوستان

سایت رسمی دکتر الهی قمشه ای

ادبیات ایران و جهان

gps ماشین ردیاب

دیلایت فابریک

جلو پنجره لیفان ایکس 60

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان خرید کتاب صوتی و پی اچ دی ،ادبیات ایران و جهان و آدرس buybook.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب بلاگفا

آمار بازدید

» تعداد بازديدها:
» کاربر: Admin

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آرشیو ماهانه


پیوند های روزانه


لوگوی ما

خرید کتاب صوتی و پی اچ دی ،ادبیات ایران و جهان


لوگوی دوستان


بر چسب ها




جایزه ادبی نوبل

پنج شنبه 9 مرداد 1393

جایزه ادبی نوبل

این جایزه یكی از چند جایزه‌ای است كه بنا بر وصیت «آلفرد برنهارد نوبل» (1833-1899) شیمیدان سوئدی، به‌وجود آمد. نوبل كه با اختراع دینامیت و باروت بدون دود (نیتروگلیسیرین) ثروت سرشاری عایدش شده بود، وقتی مشاهده كرد كه از اختراع او، برخلاف انتظارش، برای افزایش قدرت سلاح‌های جنگی و آدم‌كشی استفاده می‌شود، سخت متاثر و نگران شد و تمام سرمایه و دارایی خود را وقف پاداش به برگزیدگان علم و ادب و صلح جهان كرد.

جایزه نوبل ادبیات به شخصی تعلق می‌گیرد كه در زمینه ادبیات، برجسته‌ترین اثر- با ماهیت معنوی- را آفریده باشد. این جایزه شامل مدال طلا، دیپلم و مبلغی پول است كه مبلغ آن از 42 هزار دلار در 1953 به یك میلیون و 400 هزار دلار در 1993 افزایش یافته است.

جایزه در دسامبر هر سال، هم‌زمان با سالگرد مرگ «نوبل» توسط آكادمی سوئد در استكهلم، با حضور پادشاه سوئد، اعطا می‌شود. معمولا هم جایزه به مجموع آثار چاپی نویسنده تعلق می‌گیرد، نه به یك اثر خاص. گاهی هم جایزه به دو یا سه نویسنده به‌طور مشترك داده می‌شود. در بعضی از سال‌ها هم ممكن است جایزه بدون برنده یا معوق بماند. كما اینكه در سال‌های جنگ جهانی دوم، در فاصله سال‌های 1940 تا 1943، جایزه به كسی داده نشد.

جایزه نوبل ادبیات یکی از پنج جایزه نوبل است و هرسال به نویسنده‌ای داده می‌شود که به گفته آلفرد نوبل «برجسته‌ترین اثر با گرایش آرمانخواهانه» را نوشته باشد. منظور از «اثر» معمولاً مجموعه کارهای نویسنده‌است، اگرچه گاه در متن مربوط به جایزه از آثار مشخص نیز نام برده شده‌است.
آکادمی سوئد برنده را تعیین می‌کند و در اوایل اکتبر هرسال آن را اعلام می‌دارد.

از جمله معروف‌ترین چهره‌های ادبی كه موفق به دریافت جایزه ادبی نوبل نشدند، ازگارسیا مارکز(گابریل)، برتراند راسل ، مارسل پروست، نیكوس كازانتزاكیس، چخوف(آنتوان) ، تولستوی(لئو نیکلایویچ)، جورج اورول، کافکا(فرانتس) ، ویرجینیا وولف و آندره ژید می‌توان نام برد.

مطالب مرتبط:
فهرست برندگان جایزه نوبل ادبیات



:: موضوعات مرتبط: اطلاعـات ادبــی، ،
:: برچسب‌ها: اطلاعات ادبی, جایزه ادبی نوبل, برندگان جایزه نوبل ادبیات, آلفرد برنهارد نوبل,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 6:54



نثر چیست؟

پنج شنبه 9 مرداد 1393

نثر چیست؟


نثر در لغت به معناي پراكندگي، پراكندن و افشاندن و نيز افشانده و پراكنده به كار مي‌رود.در اصطلاح ادبیات، نَثر به سخنی اطلاق می‌شود که به رعایت وزن و قافیه پای‌بند نیست. در مقابل نظم، حالت نثر به سبک گفتاری روزمرّه نزدیکتر می‌باشد. کاربرد نثر بیشتر در توضیح واقعیات و بحث در مورد اندیشه‌ها و نظرات است.
نثر را به دو نوع مكتوب و غيرمكتوب تقسيم مي‌كنند.

نثر را بر پایه کاربرد به گونه‌های زیر تقسیم می‌کنند:
روایی
این نثر، داستانی حقیقی یا اختراعی را به طریقی بیان می‌دارد که جذاب باشد. نمونه‌های آن رمان‌های بوف کور و کلیدر هستند.

استدلالی
این نثر، بخردانه و ذهنی است و کاربرد آن ترغیب خواننده به باورداشت چیزی است مانند سیر حکمت در اروپا اثر محمدعلی فروغی یا اسلام‌شناسی اثر علی شریعتی.

نمایشی
اینگونه نثر بیشتر بصورت نمایشنامه نوشته می‌شود مانند جان‌نثار اثر بیژن مفید و حسن‌کچل نوشته علی حاتمی.

آموزشی
کاربرد اینگونه نثر انتقال اطلاعات است، برای نمونه کتاب‌های درسی، دانشنامه‌ها و کتاب‌هایی همچون تاریخ بیهقی.

کنکاشی
کتاب‌های تخیلی فکری یا در موضوعات تفریحی، مقاله‌های جُنگ‌های ادبی و کتاب‌های درباره تفکر مذهبی در این گونه قرار می‌گیرند مانند فیه مافیه اثر مولانا.
رویهمرفته سبک نوشتاری نثر تا اندازه‌ای مهم است ولی در بیشتر نوشته‌ها مفاد مهم‌تر از سبک است.

نثر مُرسَل
نوشته ای است ساده و از پیرایه‌ها و آرایش‌های ادبی خالی است. در حقیقت، نثر مرسل ساده‌ترین وسیله برای بیان مقاصد نویسنده است. نخستین نوشته‌های بازمانده فارسی بعد از اسلام تا آخر قرن پنجم هجری، بجز نوشته‌های فارسی خواجه عبدالله انصاری، همه به نثر مرسل است . تاریخ بیهقی، با آن که از نظر میزان اصطلاحات و لغات، اندکی از نثر هایی شبیه تاریخ بلعمی دشوار تر است، اما هر دو نثر مرسل محسوب میشوند. از اواخر قرن پنجم به بعد نثر مرسل به عنوان شیوه ای متداول مطرح نبود و بتدریج آثار نثر رو به دشواری نهاد و در آنها دگرگونی هایی پدید آمد. با این وجود در دوران معاصر، دوباره نثر مرسل به صورت شیوه ای غالب مطرح شد و امروزه تقریبا تمامی آثار روزنامه ای، مقالات و کتب علمی و درسی به صورت نثر مرسل است.

نثر مسَجّع/آهنگین
نثر مسجع نوشته ای است که در آخر جملات آن کلمات هماهنگ یا همان سجع آمده باشد. جملات در نثر مسجع آهنگین میباشند و در بعضی از موارد ممکن است این متون با شعر/نظم اشتباه شوند. قدیمی‌ترین نثر مسجع موجود و شناخته شده مناجات نامه و کنز السالکین خواجه عبدالله انصاری در قرن پنجم میباشند و از جمله دیگر آثار شناخته شده در این سبک کتاب‌های مقامات حمیدی، گلستان سعدی (656 ه‍.ق.) و بهارستان جامی ( قرن 9 ) میباشند.

نثر شکسته/عامیانه/محاوره ای
نوشته ای است که به همان صورت محاوره ای که بین مردم رایج است نوشته میشود. نثر شکسته یا عامیانه، در دوران معاصر به وجود آمد و کسانی چون علی اکبر دهخدا و جلال آل احمد، در بعضی از آثار خود از آن استفاده کرده اند، اما امروزه کاربرد آن بیشتر در متونی همچون طنز، جمله‌های نقل قول مستقیم، دیالوگ‌های نمایشنامه، فیلمنامه و داستان و نیز بیش از همه در وبلاگ نویسی، خاطرات و روزنوشت دیده میشود.





:: موضوعات مرتبط: اطلاعـات ادبــی، ،
:: برچسب‌ها: اطلاعات ادبی, نثر, انواع نثر, نثر مكتوب و غيرمكتوب, نثر مُرسَل,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 6:48



ادبیات عرفانی چیست؟

پنج شنبه 9 مرداد 1393

ادبیات عرفانی چیست؟


ادبیات عرفانی یا ادبیات صوفیانه، قسمتی از میراث منثور و منظوم ادبی است که شاعران عارف یا عارفان شاعر، تحت تأثیر مشرب تصوف به وجود آورده‌اند و در برگیرنده‌ی قسمت عظیمی از ادبیات پارسی است.
برای شناخت این نوع ادبیات لاجرم باید پدید آورندگان آن یعنی صوفیه و عرفا را شناخت. تصوف یک مشرب خاص فکری است که تقریباً از قرن دوم هجری قمری به طور رسمی مطرح شد، و سابقه تعالیم آنان را می‌توان به زمان پیامبر و «اهل صفه»، کسانی که در اثر تعلیمات پیامبر(ص) و از سویی دنیازدگی جانشینان پیامبر به خصوص از دوره عثمان به بعد، به زهد و دنیاگریزی روی آوردند و کم‌کم اقلیت خاص فکری را شکل دادند. اولین چیزی که در بین آنان مطرح ‌شد مذمت دنیا و خواهش‌های نفسانی بود و سپس عشق به خدا و طلب او که مرکز خواسته‌ها و هدف نهایی اعمالشان قرار داشت. از همین جاست که تعلیمات و سخنان آنها دو دسته می‌شود: دسته‌ای به وعظ و اندرز (ادب تعلیمی) و دسته ای به جذبه و عشق (ادب عاشقانه) می‌پردازند. بعدها میراث عظیمی تحت عنوان ادبیات عرفانی از آنان به جای ‌ماند که از این مشرب فکری تغذیه می نمود.
«تصوف که از مشرب ذوق و الهام سرچشمه می‌گیرد، البته با شعر و شاعری که نیز از همین لطیفه‌ی نهانی برمی‌خیزد مناسبت تمام دارد، اما با این همه، صوفیه که در آغاز اهل زهد و پرهیز بوده‌اند، به همان نسبت در اوایل، چندان رغبتی به شعر و شاعری نشان نمی‌دادند. درست است که اشعاری به بعضی از قدماء صوفیه مثل ذاالنون مصری و یحیی بن معاذ رازی و دیگران نسبت داده‌اند اما اینگونه اشعار از زبان و روایت صوفیان (که چندان قابل استناد نیست) به ما رسیده و از طرفی چندان در بردارنده‌ی حکمت و فکر صوفیه نیست. صوفیه معتدل هم حتی در آغاز، اظهار علاقه به شعر نمی‌کردند و حتی از خواندن قرآن به الحان و شنیدن اشعار کراهیت داشتند». (زرین کوب، 1373؛ ص 140)
اولین آغازگر شعر را بین متصوفه ابوسعید اباالخیر (357 – 440هـق) گفته‌اند. ابوسعید برخلاف مخالفت‌های فقها و متشرعان و حتی متصوفه، بر سر منبر وعظ، اشعار بسیاری می‌خواند و از آن تأویل و تفسیر عرفانی می‌کرد.
می‌توان گفت شعر صوفیانه فارسی مقارن با اوایل قرن پنجم با ابوسعید اباالخیر در خراسان رواج تمام ‌یافت. «بعد از عهد سلطان محمود غزنوی و پسرش (سلطان مسعود) به جهت اسباب گوناگون، تصوف در خراسان و عراق رواج تمام یافت و با اینکه فقها خواندن شعر به ویژه غزل را بر سر منبر ممنوع کرده بودند؛ با وجود این، روایت ابیات عاشقانه و نقل قصص و حکایات در بین صوفیان رایج بود. رباعیات عین القضاة همدانی و ابوسعید منهیه و اوحدی کرمانی و همچنین غزلیات سنایی و عطار به نمونه رواج شعر را در خانقاهها به دست می‌دهد». (همان، با تلخیص و تصرف، 142)
بعد از ابوسعید، سنایی در قرن ششم، با وارد کردن حال و هوا و درون مایه‌ها عرفانی به ساختار مستحکم قصیده، دیپاچه‌ای نو بر ادبیات عرفانی گشود. سنایی علاوه بر غزلیاتش که سرشار از جذبه و شور و حال قلندری و ملامتی است، در ساختار قصیده، تم عرفان را وارد کرد و بعد از او، عطار نیشابوری در قالب غزل و مثنوی، مفاهیم عالی عرفانی را مطرح کرد. البته ذکر یک نکته‌ی مهم اساسی است که ادبیات عرفانی همانطور که در ابتدای این نوشته به صورت اجمال آمد به دو نوع ادب تعلیمی و ادب عاشقانه تقسیم می‌شود. شاعران صوفی، سکر و وجد و حالات حاصل از غلبات روحانی را عموماً در قالب غزل می‌سرایند، و همچنین وعظ و تذکیر و زهد و تحقیق را عموماً در قالب مثنوی به عنوان مهارت‌ها و گوشزدهایی برای سالکان می‌سرایند؛ بر این اساس، سنایی و عطار مثل دیگر شاعران عارف، هم غزلیات پر از جذبه و شور دارند و هم مثنویات تعلیمی مثل حذیقه التحقیقه سنایی و منطق الطیر عطار.
سرآمد شاعران عارف، مولانا جلال الدین محمد رومی است که هم در عرصه ادب عاشقانه عرفانی بی‌مانند است و هم در عرصه ادب تعلیمی عرفانی. مثنوی معنوی مولوی اثر گران سنگی است که از بهترین و غنی‌ترین میراث صوفیه به شمار می‌آید.
«بعد از مولوی اولین کسی که جرأت کرد در شعر تعلیمی صوفیانه، شیوه‌ی مثنوی را سرمشق خود کند، پسرش سلطان ولد (معروف به بهاء ولد) است در «ولد نامه» خود. و بعد از او شیخ محمود شبستری است در «گلشن‌راز». (زرین کوب، 1357، 273)
به طور کلی بعد از مولوی ادبیات عرفانی شکوفایی خاصی نداشته است و آثاری که بعدها به وجود آمد بر پایه‌ی تقلید از مولوی، عطار و سنایی بوده است. البته ادبیات عرفانی شامل آثار منثور نیز می‌شود که شطحیات بایزد بسطامی، کشف المحجوب جلابی هجویری، مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری و... از آثار برجسته‌ی آن هستند اما بیشترین جلوه‌ی عرفان در عرصه‌ی شعر بوده است.
در مجموع صوفیه و عرفا تأثیر بسیار مهمی در شکل‌‌گیری و دگرگونی ادبیات پارسی داشته‌اند. «آنان قصیده را از لجنزار دروغ و تملق به اوج و رفعت وعظ و تحقیق کشانده‌اند و غزل را از عشق شهوانی به محبت روحانی رسانیده‌اند. مثنوی را وسیله‌ای برای تعلیم و تربیت و عرفان و اخلاق کرده‌اند. رباعی را قالب بیان احوال و آلام زودگذر نفسانی نموده‌اند. نثر را عمق و سادگی بخشیده‌اند؛ و حکایت و قصه را قالب معانی و حکم کرده‌اند...».

برگرفته از:
1- زرین‌کوب، عبدالحسین؛ ارزش میراث و صوفیه، ص 140- 144.
2- زرین‌کوب، عبدالحسین؛ در جستجوی تصوف،ص 273
3- شفیعی کدکنی، مقدمه‌ی تازیانه‌های سلوک


pajoohe.com

 



:: موضوعات مرتبط: اطلاعـات ادبــی، ،
:: برچسب‌ها: طلاعات ادبی, ادبیات عرفانی, زرین کوب, تازیانه‌های سلوک,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 6:18



ادبیات شفاهی چیست؟

پنج شنبه 9 مرداد 1393

 

ادبیات شفاهی چیست؟


اصطلاح ادبیات شفاهی به سنت‌های شفاهی به جا مانده از گذشته اشاره دارد که مشتمل بر گونه‌های متفاوتی چون حماسه، شعر و نمایشنامه، داستان‌های قومی، تصنیف، افسانه، لطیفه و دیگر گونه‌های قومی و محلی (فولکلور) می‌شود. این نوع ادبیات در هر جامعه‌ای وجود دارد و نمی‌توان آن را محدود به جوامع باسواد و یا متمدن دانست. ادبیات شفاهی معمولاً توسط فولکلورشناسان و یا دانشمندانی که به مطالعات فرهنگی و ادبیات قومی می‌پردازند همچون زبانشناسان، انسان‌شناسان و حتی جامعه‌شناسان مورد تحقیق و بررسی قرار می‌گیرد.

فولكلور (Folklore) كه‌ در زبان‌ فارسی‌ به‌ فرهنگ‌ مردم‌، فرهنگ‌ عامه‌، دانش‌ عوام‌، فرهنگ‌ توده‌ و... ترجمه‌ شده است‌، نخستین بار توسط‌ ویلیام‌ جان‌ تامز انگلیسی‌ (در سال‌ ۱۸۴٦میلادی‌) عنوان‌ شد. از نظر وی‌، این‌ واژه‌ ناظر بر پژوهش‌هایی‌ بود كه‌ بایست در زمینه ی‌ عادات‌، آداب‌ و مشاهدات‌، خرافات‌ و ترانه‌هایی‌ كه‌ ازدوره های قدیم‌ باقی‌ مانده‌اند، صورت‌ می‌گرفت‌.





:: موضوعات مرتبط: اطلاعـات ادبــی، ،
:: برچسب‌ها: طلاعات ادبی, ادبیات شفاهی, فولكلور,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 6:11



نقد ادبی چیست؟

پنج شنبه 9 مرداد 1393

نقد ادبی چیست؟


نقد ادبی دانشی برای بررسی ویژگی‌ها و تفسیر نقاط قوت و ضعف یک اثر ادبی و تحلیل و ارزیابی آن در کنار تشریح جوانب پیچیدهٔ آثار ادبی و روشی برای سنجش اعتبار و مقام آن‌ها است.
در نقد ادبی آنچه مهم است بررسی ابداعات موجود در متن از نظر سبک و ساختار است. برای این منظور باید متن را با متون ادبی نوشته شده در قبل مقایسه و نوآوری در آن را پیدا کرد. شاعر و داستان نویس بهتر است منتقد ادبی نیز باشند تا مطالعه در آثار دیگران و بررسی آنها سطح و کیفیت نگارش آنها را بهتر کند.

برای بهتر شدن کیفیت یک نقد ادبی بهتر است صرفا ویژگی‌های یک متن ادبی را در محدودهٔ آن متن بررسی نکرد بلکه آن متن را از نظر فلسفی و یا روانشناختی با متون دیگر مقایسه کرد. در این صورت نقد ادبی به بررسی دقیق‌تری تبدیل خواهد شد. نقد ساختارگرایانه یکی از سبکهای نقد هنری است که ریشه‌ای اروپایی دارد و پیشروان آن ولادمیرپراپ روسی و کلود روی استراوس فرانسوی‌اند. این سبک در نقد ادبی نقشی مستقل دارد و دارای رابطه تنگاتنگی با زبانشناسی ساختاری است.

غیرمنصفانه‌است که برای تعریف ساختارگرایی تنها به چند واژه بسنده کنیم. البته گستردگی و وسعت هر سبک از نقد ادبی آن‌قدر زیاد است که نمی‌توان در چند سطر آن را بررسی کرد.

اما سعی شده‌است در این یادداشت، ساختارگرایی در نقد، به طور خلاصه، معرفی شود: واژه ساختارگرایی که از ریاضیات و فیزیک به زیست‌شناسی و از آنجا به زبانشناسی، روانشناسی، جامعه‌شناسی و اقتصاد راه یافت، در سالهای ۱۹۶۰ ـ ۱۹۷۰ ورد زبان همه بود.

ساختار یعنی نظام. در هر نظام، جزءجزء اجزاء به هم ربط دارد؛ و کل اجزاء، مانند یک ساعت کار می‌کند؛ و کار هیچ جزئی بیرون از کار کل اجزاء نیست.

در ادبیات، منظور از ساختارگرایی، بیشتر نظامی است که بر پایه زبانشناسی استوار است.

در این شیوه از نقد، منتقد می‌کوشد اثر هنری را بر اساس اصول تثبیت‌شدة آفرینش هنری بررسی و نقد کند. یعنی در نظر منتقد شکل‌گرا، آنچه نیازمند توجه‌است، زبان است و نه مفاهیم اثر ادبی. منتقدان، این سبک اثر هنری را از نظر ترکیب‌بندی، هماهنگی، وزن و آهنگ و به ویژه تناسبات هندسی، برای خواننده، موشکافی و نقد می‌کنند؛ و در واقع، توانایی فنی هنرمند در آفرینش اثر را برملا می‌کند.

به‌طور کلی می‌توان گفت: ساختارگرایی مطالعه روابط است. و طبق تعریفی که دورتی. ب. سلز از ساختارگرایی دارد (ساختارگرایی مطالعة ساختمان آفریده‌های طبیعت و آفریده‌های بشر است)، می‌توان نتیجه گرفت که مثلاً ساختارگرایی تحقیقی در این باب است که چگونه سه ـ چهار بیت از یک شاعر با یکدیگر قابل مقایسه بوده و به بیت پایانی می‌انجامد.

نقد ساختارگرا، از سه مرحله تشکیل می‌شود:
۱. استخراج اجزاء ساختار اثر.
۲. برقرار ساختن ارتباط موجود بین اجزاء.
۳. نشان دادن دلالتی که در کلیت ساختار اثر هست.

به همین جهت، در نقد ساختارگرایانه، همیشه سخن از ساختار است. از این رو، نقد ساختاری را، «نقد کلیت» هم می‌خوانند. ابزار این نوع نقد، دانشنامه‌ای است از نشانه‌شناسی پیکره‌های دلالتگر. بدین جهت، این نوع نقد، به «نقد صورتگرا» یا «پیکره‌گرا» هم مشهور است.
نقد ساختارگرا، شعبه‌های گوناگون دارد. مثلاً اگر به ارزش سیاسی ـ اجتماعی واژه‌ها بپردازد، «ساختارگرایی معناشناسی» است. اگر روابط ساختاری اثر را با رویدادهای زندگی فردی و ساختار روانی نویسنده بسنجد، «ساختارگرایی روانشناسی» خوانده می‌شود. اگر ساختار اثر را با شرایط اقتصادی جامعه بسنجیم، «ساختارگرایی اقتصادی» و اگر ساختار اثر ادبی را به اسطوره و ادبیات اساطیری بکشانیم «نقد ساختارگرایی اسطوره‌ای» نامیده می‌شود.
البته، نقد ساختارگرایی، دارای مخالفین بسیاری در حیطة نقد هنری می‌باشد؛ و این مخالفین، خود نقدهایی را بر نقد ساختارگرایی نوشته‌اند و معایب و نقاط ضعف آن را مشخص کرده‌اند. که عبارت‌اند از:
۱. منتقدین معتقدند این سبک، به ارزش فرهنگی اثر اهمیت نمی‌دهد.
۲. به مفهوم اثر کاری ندارد، و اثر را فقط از نظر ساختاری بررسی می‌کند.
۳. نسبت به زیبایی آثار، بی‌توجه باقی می‌ماند.

طبق نظر ساختارگرایان، علی‌رغم نمودهای متفاوت و بی‌شمار آثار هنری، ادبی، ساختارهایی محدود، زیرساخت‌های این آثار را تشکیل می‌دهد.
از نظر ساختارگرایان، بهترین و کم‌نقص‌ترین نوشته ادبی، شعر کلاسیک است؛ که جدا از معنی، دارای ساختی آهنگین و موزون است.

لحن سالم نقد، نتیجه سلامت نفس و نیت صدق منتقد است. غالب رجزخوانیهای نقدهای ادبی ضعیف و پرسر و صدا، ناشی از عجز منتقد در جمع دلایل و شواهد و استدلال قوی و شامل لحن دشنام‌آمیز و دشمنانه یک نقد به جای سخنان منطقی و غلط‌گیری‌های درست و مستند است

متنی که حاوی حب و بغض با صاحب اثر است نقد ادبی محسوب نمی‌شود و برخورد احساسی، عمده‌ترین ضعف در نگارش یک متن به عنوان نقد ادبی است.

fa.wikipedia.org

 



:: موضوعات مرتبط: اطلاعـات ادبــی، ،
:: برچسب‌ها: اطلاعات ادبی, نقد ادبی, نقد ساختارگرا, انواع نقد,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 5:58



متشکرم

شنبه 4 مرداد 1398

 

متشکرم
چقدر راحت می توان زورگو بود...

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم:بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید.
شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.
سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید .
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان
باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا » فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.
پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.

در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید…
« یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام .
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم .
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی..
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشکّرم!
- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم:

در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود…

برگرفته از کتاب:مجموعه داستانهای کوتاه آنتوان چخوف

مطالب مرتبط:
آنتوان چخوف کیست؟

 



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه، ،
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه, زندگینامه آنتون چِخوف,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 4:46



اندوه

شنبه 4 مرداد 1393

اندوه

غروب است. ذرات درشت برف آبدار گرد فانوس‌هایی كه تازه روشن شده، آهسته می‌چرخد و مانند پوشش نرم و نازك روی شیروانی‌ها و پشت اسبان و بر شانه و كلاه رهگذران می‌نشیند.

"یوآن پوتاپوف" درشكه‌چی، سراپایش سفید شده، چون شبحی به نظر می‌آید. او تا حدی كه ممكن است انسانی تا شود، خم گشته و بی‌حركت بالای درشكه نشسته است. شاید اگر تل برفی هم رویش بریزند باز هم واجب نداند برای ریختن برف‌ها خود را تكان دهد... اسب لاغرش هم سفید شده و بی‌حركت ایستاده است. آرامش استخوان‌های درآمده و پاهای كشیده و نی مانندش او را به مادیان‌های مردنی خاك‌كش شبیه ساخته است؛ ظاهراً او هم مانند صاحبش به فكر فرو رفته است. اصلاً چطور ممكن است اسبی را از پشت گاوآهن بردارند، از مزرعه و آن مناظر تیره‌ای كه به آن عادت كرده است دور كنند و اینجا در این ازدحام و گردابی كه پر از آتش‌های سحرانگیز و هیاهوی خاموش‌ناشدنی است، یا میان این مردمی كه پیوسته شتابان به اطراف می‌روند رها كنند و باز به فكر نرود!...

اكنون مدتی است كه یوآن و اسبش از جا حركت نكرده‌اند. پیش از ظهر از طویله درآمدند و هنوز مسافری پیدا نشده است. اما دیگر تاریكی شب شهر را فرا گرفته، رنگ‌پریدگی روشنایی فانوس‌ها به سرخی تندی مبدل شده است و رفته‌رفته بر ازدحام مردم در خیابان‌ها افزوده می‌شود.

ناگاه صدایی به گوش یوآن می‌رسد:

ـ درشكه‌چی! برو به ویبوسكا! درشكه‌چی!...

یوآن تكان می‌خورد. از میان مژه‌هایی كه ذرات برف آبدار به آن چسبیده است یك نظامی را در شنل می‌بیند.

ـ درشكه‌چی! برو به ویبورسكا! مگر خوابی؟ گفتم برو به ویبورسكا!

یوآن به علامت موافقت مهاری را می‌كشد. از پشت اسب و شانه‌های خود او تكه‌های برف فرو می‌ریزد...

نظامی در درشكه می‌نشیند، درشكه‌چی با لبش موچ‌موچ می‌كند، گردن را مانند قو دراز می‌كند، كمی از جا برمی‌خیزد و شلاقش را بیشتر برحسب عادت تا برای ضرورت حركت می‌دهد. اسب هم گردن می‌كشد، پاهای نی مانندش را كج می‌كند و بی‌اراده از جا حركت می‌كند...

هنوز درشكه چند قدمی نپیموده است كه از مردمی كه چون توده سیاه در خیابان بالا و پایین می‌روند فریادهایی به گوش یوآن می‌رسد:

ـ كجا می‌روی؟ راست برو!

نظامی خشمناك می‌گوید:

ـ مگر درشكه راندن بلد نیستی؟ خوب، راست برو!

سورچی گاری غرغر می‌كند و پیاده‌ای كه از خیابان می‌گذرد شانه‌اش به پوزه اسب یوآن می‌خورد، خشم‌آلود به وی خیره می‌شود و برف‌ها را از آستین می‌تكاند. یوآن مثل اینكه روی سوزنی نشسته باشد پیوسته سر جایش تكان می‌خورد، آرنج‌ها را به پهلو می‌زند و مانند معتضری چشم‌ها را به اطراف می‌چرخاند؛ انگار كه نمی‌داند كجاست و برای چه اینجاست.

نظامی شوخی می‌كند:

ـ عجب بدجنس‌هایی؛ مثل اینكه قرار گذاشته‌اند یا با تو دعوا كنند و یا زیر اسبت بروند.

یوآن برمی‌گردد، به مسافر نگاه می‌كند و لبش را حركت می‌دهد... گویا می‌خواهد سخنی بگوید اما فقط كلمات نامفهوم و گرفته‌ای از گلویش خارج می‌شود.

نظامی می‌پرسد:

ـ چه گفتی؟

یوآن تبسم می‌كند، آب دهان را فرو می‌برد، سینه‌اش را صاف می‌كند و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:

ـ ارباب!... من... پسرم این هفته مرد.

ـ هوم... از چه دردی مرد؟

یوآن تمام قسمت بالای پیكرش را به جانب مسافر برمی‌‌گرداند و جواب می‌دهد:

ـ خدا عالم است! باید از تب مرده باشد. سه روز در بیمارستان خوابید و مرد. خواست خدا بود.

از تاریكی صدایی بلند می‌شود:

ـ شیطان! سرت را برگردان؟ پیرسگ! مگر می‌خواهی آدم زیر كنی؟ چشمت را باز كن!

مسافر می‌گوید:

ـ تندتر برو! تندتر! اگر اینطور آهسته بروی تا فردا هم به ویبورسكا نخواهیم رسید. یالله! اسبت را شلاق بزن!

درشكه‌چی دوباره گردن می‌كشد. كمی از جا بلند می‌شود و با وقار و سنگینی شلاق را تكان می‌دهد. آن وقت چند بار به مسافر نگاه می‌كند اما مسافر چشمش را بسته است و ظاهراً حوصله شنیدن حرف‌های یوآن را ندارد. به ویبورسكی می‌رسند، مسافر پیاده می‌شود. یوآن درشكه را مقابل میهمانخانه‌ای نگه می‌دارد، پشتش را خم می‌كند و باز بی‌حركت می‌نشیند...

دوباره برف آبدار شانه‌های او و پشت اسبش را سفید می‌كند. یكی دو ساعت بدین منوال می‌گذرد.

سه نفر جوان درحالی كه گالش‌های خود را بر سنگفرش می‌كوبند و به هم دشنام می‌دهند به درشكه نزدیك می‌شوند. دو نفر آنها قد بلند و لاغر اندام‌اند اما سومی كوتاه و گوژپشت است.

گوژپشت با صدایی شبیه به صدای شكستن، فریاد می‌زند:

ـ درشكه‌چی! برو پل شهربانی... سه نفری نیم روبل...

یوآن مهاری را می‌كشد و موچ‌موچ می‌كند. نیم روبل خیلی كمتر از كرایه عادی است... اما امروز حال چانه زدن را ندارد. اصلاً دیگر یك روبل و پنج روبل برای او فرقی ندارد، همین‌قدر كافی است مسافری بیابد...

جوان‌ها صحبت‌كنان و دشنام‌گویان به طرف درشكه می‌آیند و هر سه با هم سوار می‌شوند. بر سر اینكه دو نفری كه باید بنشینند كدامند و نفر سومی كه باید بایستد كدام، مشاجره در می‌گیرد. پس از مدتی اوقات تلخی، دشنام و توهین و ملامت كردن به یكدیگر، بالاخره چنین تصمیم می‌؛یرند كه چون گوژپشت از همه كوچكتر است باید بایستد. گوژپشت می‌ایستد، پس گردن درشكه‌چی می‌دمد و با صدای مخصوصی فریاد می‌كشد:

ـ خوب، هی كن داداش! عجب كلاهی داری! همه پطرزبورگ را بگردی نظیرش پیدا نمی‌شود.

یوآن می‌خندد و می‌گوید:

ـ هی... هی... چطور است؟...

ـ خوب، چطور است! چطور است؟ هی كن! می‌خواهی تمام راه را اینطور آهسته درشكه ببری؟ ها؟ مگر پس‌گردنی می‌خواهی؟...

یكی از درازها می‌گوید:

ـ سرم دارد می‌تركد... دیشب من و واسكا در خانه دگماسوف چهار بطری كنیاك خوردیم.

دراز دیگر عصبانی می‌شود:

ـ نمی‌فهمم چرا دروغ می‌گویی. مثل سگ دروغ می‌گوید.

ـ اگر دروغ بگویم خدا مرگم بدهد...

ـ راست گفتن تو هم مثل راست گفتن آنهایی است كه می‌گویند موش‌ها سرف می‌كنند.

یوآن می‌خندد و می‌گوید:

ـ هی... هی... هی... عجب ارباب‌های خو... او... شحالی.
گوژپشت خشمگین می‌شود:

ـ تف! شیطان جهنمی! طاعون كهنه! تندتر می‌روی یا نه؟ مگر اینطور هم درشكه می‌برند؟ شلاق را تكان بده! خوب، شیطان یالله! تندتر!

یوآن پشت سر خود حركت گوژپشت و دشنام‌هایی كه به او می‌دهد می‌شنود، به مردم نگاه می‌كند و كم‌كم حس تنهایی قلب او را ترك می‌گوید. گوژپشت تا موقعی كه نفس دارد و سرفه امانش می‌دهد ناسزا می‌گوید و غرغر می‌كند. درازها راجع به دختری به نام نادژنا پطرونا گفت‌وگو می‌كنند.

یوآن به آنها نگاه می‌كند و همین كه سكوت كوتاهی پیش می‌آید زیر لب می‌گوید:

ـ این هفته... آن...، پسر جوانم مرد.

گوژپشت آه می‌كشد و پس از سرفه‌ای لبش را پاك می‌كند و جواب می‌دهد:

ـ همه ما می‌میریم... خوب، هی كن! آقایان! راستی كه این درشكه‌چی حوصله مرا سر برد. چه وقت خواهیم رسید؟

ـ خوب، سرحالش بیار!... یك پس گردنی...

ـ بلای ناگهانی؛ شنیدی؟ مگر پس گردنی می‌خواهی؟ اگر با امثال تو تعارف كنند اینقدر آهسته می‌روید كه انگار آدم پیاده می‌رود... شنیدی! طاعون كهنه! یا اینكه حرف‌های ما را باد هوا حساب می‌كنی؟

از آن پس دیگر یوآن صداهایی را كه از پس گردنش می‌آید، فقط حس می‌كند و درست نمی‌شنود. ناگاه به خنده می‌افتد:

ـ هی... هی... هی... ارباب‌های خوشحال... خدا شما را سلامت بدارد!
یكی از درازها می‌پرسد:

ـ درشكه‌چی! زن داری؟

ـ مرا می‌گویید؟ هی... هی... هی... ارباب‌های خوشحال حالا دیگر یك زن دارم و آن هم خاك سیاه است... ها... ها... یعنی قبر... پسر جوانم مرد و من هنوز زنده هستم. خیلی عجیب است! به جای اینكه عزرائیل به سراغ من بیاید پیش پسرم رفت...

آن وقت یوآن سر را برمی‌گرداند تا حكایت كند كه چطور پسرش مرده، اما گوژپشت نفس راحتی می‌كشد و خبر می‌دهد كه شكر خدا بالاخره به مقصد رسیدند. یوآن نیم روبل از آنها می‌گیرد و مدتی در پی این ولگردان كه در دهلیز خانه‌ای ناپدید می‌شوند نگاه می‌كند دوباره آن سكوت و خاموشی وحشت‌بار فرا می‌رسد.

اندوهی كه اندكی پنهان گشته بود دوباره پدید می‌آید و سینه‌اش را با شدت می‌فشارد.

چشمان یوآن با اضطراب چون چشم انسان زجر كشیده و شكنجه دیده‌ای در میان جمعیت كه در پیاده‌روهای خیابان ازدحام می‌كنند می‌نگرد.
راستی بین این هزاران نفر كه بالا و پایین می‌روند حتی یك تن هم پیدا نمی‌شود كه به سخنان یوآن گوش بدهد؟

ولی جمعیت بی‌آنكه به او توجه داشته باشد و به اندوه درونیش اعتنایی كند در حركت است... اندوه وی بس گران است و آن را پایانی نیست. اگر ممكن بود سینه یوآن را بشكافند و آن اندوه طاقت‌فرسا را از درون قلبش بیرون كشند شاید سراسر جهان را فرا می‌گرفت، اما با وجود این نمایان نیست و خود را طوری در این حفره كوچك پنهان ساخته است كه حتی موقع روز با چراغ هم نمی‌توان آن را پیدا كرد.

یوآن دربانی را با كیسه كوچكی می‌بیند و مصمم می‌شود با او صحبت كند، از او می‌پرسد:

ـ عزیزم! ساعت چند است؟

ـ ساعت ده! چرا... چرا اینجا ایستاده‌ای؟ برو جلوتر!

یوآن چند قدمی جلوتر می‌رود، اندوه بر او چیره شده و او را در زیر فشار خود خم كرده است.

دیگر مراجعه به مردم و گفت‌وگوی با آنها را سودمند نمی‌داند اما پنج دقیقه‌ای نمی‌گذرد كه پیكرش را راست نگاه می‌دارد، گویی درد شدیدی احساس كرده است، مهاری را می‌كشد. دیگر نمی‌تواند تاب بیاورد با خود می‌اندیشد:

ـ باید به طویله رفت و درشكه را باز كرد.

اسب او مثل اینكه به افكارش پی برده باشد به راه می‌افتد، یكساعت و نیم بعد یوآن كنار بخاری بزرگ و كثیفی نشسته است. چند مرد به روی زمین و بالای بخاری و روی نیمكت خوابیده‌اند و صدای خرخر آنها بلند است. ستون دودی مثل مار در فضا می‌پیچد. هوا گرم و خفقان‌آور است، یوآن به خفتگان می‌نگرد و پشت گوش را می‌خارد و افسوس می‌خورد كه چرا اینقدر زود به خانه آمده است. با خود می‌گوید: "دنبال یونجه هم نرفتم. علت این غم و اندوه همین است كسی كه تكلیف خود را بداند خودش سیر و اسبش هم سیر است به علاوه همیشه راحت و آسوده است".

در گوشه‌ای درشكه‌چی جوانی برمی‌خیزد، خواب‌آلود و نفس‌زنان دستش را به طرف سطل آب دراز می‌كند.

یوآن می‌پرسد:

ـ می‌خواهی آب بخوری.

ـ آری!

ـ خوب... به سلامتی بنوش! داداش! پسر من مرد. شنیدی؟ این هفته در بیمارستان...

یوآن به جوانك نگاه می‌كند تا ببیند سخنش در وی چه تأثیری دارد.
اما در قیافه او هیچ تغییری مشاهده نمی‌كند.

جوانك پتو را روی سر می‌كشد و دوباره می‌خوابد. پیرمرد آهی می‌كشد و پشت گوش را می‌خارد. همانطوری كه جوانك میل به نوشیدن آب داشت او هم مایل است حرف بزند. اكنون درست یك هفته از مرگ پسرش می‌گذرد و هنوز راجع به آن با كسی سخن نگفته است. باید از روی فكر و با نظم و ترتیب صحبت كرد. بایستی حكایت كرد كه چطور پسرش ناخوش شد، چگونه از درد شكنجه می‌كشید، پیش از مردن چه گفت؛ بایستی مراسم تدفین، رفتن به بیمارستان در پی لباس پسر درگذشته‌اش را توصیف كرد. در ده آنیا، نامزد پسرش تنها مانده است. بایستی درباره او هم صحبت كرد. مگر آنچه باید بگوید كم است! شنونده باید آه بكشد، تأسف بخورد، زاری و شیون كند. اما گفت‌وگو با زن‌ها بهتر است. گرچه آنها ابله و نادان‌اند ولی با دو كلمه زوزه می‌كشند.

یوآن با خود می‌گوید:

ـ بروم به اسبم سر بزنم همیشه برای خواب وقت دارم.

لباسش را می‌پوشد و به طویله‌ای كه اسبش در آنجاست می‌رود. در راه راجع به خرید یونجه و كاه و وضع هوا فكر می‌كند. وقتی تنهاست نمی‌تواند درباره پسرش بیندیشد. صحبت كردن درباره او با كسی ممكن است اما در تنهایی فكر كردن و قیافه او را به خاطر آوردن تحمل‌ناپذیر و طاقت‌فرساست.

یوآن وقتی چشمان درخشان اسبش را می‌بیند از او می‌پرسد:

ـ نشخوار می‌كنی؟ خوب نشخوار كن! حالا كه یونجه نداری كاه بخور! آری! من دیگر پیر و ناتوان شده‌ام و نمی‌توانم دنبال یونجه تو بروم. افسوس! این كار پسرم بود. اگر زنده می‌ماند یك درشكه‌چی می‌شد.

یوآن اندكی خاموش می‌شود و سپس به سخنش ادامه می‌دهد:

ـ داداش! مادیان عزیزم! اینطور است. پسرم "گوزمایونیچ" دیگر در این میان نیست... نخواست زیاد عمر كند... ناكام از دنیا رفت. فرض كنیم كه كره‌ای داشته باشیم و تو مادر این كره باشی و ناگهان آن كره بمیرد.
راستی دلت نمی‌سوزد؟

اسب نشخوار می‌كند، گوش می‌دهد، نفسش به دست‌های صاحبش می‌خورد.

یوآن بی‌طاقت می‌شود، خود را فراموش می‌كند و همه چیز را برای اسبش حكایت می‌كند و عقده دل را می‌گشاید...

برگرفته از کتاب:مجموعه داستانهای کوتاه آنتوان چخوف

مطالب مرتبط:
آنتوان چخوف کیست؟

 



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه، ،
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه, زندگینامه آنتون چِخوف,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 4:33



دوشس و جواهر فروش

شنبه 4 مرداد 1393


دوشس و جواهر فروش

الیوربیكن در بالای خانه ای مشرف به گرین پارك زندگی می‌كرد. او آپارتمانی داشت؛ صندلی‌ها كه پنهانشان كرده بودند، در زوایایی مناسب قرار داشتند. كاناپه‌ها كه روكی برودری دوزی شده داشتند، درگاه پنجره‌ها را پر كرده بودند. پنجره‌ها، سه پنجره ی بلند، اطلس پر نقش و نگار و تور تمیز را تمام و كمال به نمایش می‌گذاشتند. قفسه ی چوب ماهون زیر بار براندی‌ها، ویسكی‌ها و لیكورهای اصل شكم داده بود و او از پنجره ی وسطی به پایین و به سقف‌های شیشه ای اتومبیل‌های مد روز متوقف در كنار جدول‌های باریك خیابان پیكادلی نگاه می‌كرد. نقطه ای مركزی تر از این نمی‌شد تصور كرد. و در ساعت هشت صبح پیشخدمت مرد صبحانه ای او را در یك سینی می‌آورد؛ پیشخدمت روبدشامبر ارغوانی تا كرده ی او را باز می‌كرد؛ با ناخن‌های بلند و تیز خود نامه‌های الیور را می‌گشود و كارت‌های دعوت سفید و ضخیمی‌را بیرون می‌آورد كه امضای دوشس‌ها، كنتس‌ها، ویسكنتس‌ها و دیگر بانوان متشخص بر آنها حك شده بود. بعد نوبت شست و شو بود؛ سپس نان تست خود را می‌خورد؛ بعد روزنامه اش را كنار آتش سوزان و روشن زغال‌های الكتریكی می‌خواند.

خطاب به خود می‌گفت «مواظب باش الیور. تو كه زندگی ات را در كوچه ای باریك و كثیف شروع كردی، تو كه ...» و او به پایین و به ساق پاهایش نگاه می‌كرد، چقدر در آن شلوار خوش قواره شكیل بود؛ به چكمه‌هایش نگاه كرد؛ به گترها. همه شیك بود، می‌درخشیدند؛ توسط بهترین خیاطان در ناحیه ی ساویل رو و از بهترین پارچه‌ها دوخته شده بودند. اما او اغلب این لباس‌ها را از تن بیرون می‌آورد و همان پسر بچه در كوچه ی تاریك می‌شد. یك بار به جاه طلبی زیاده ی خود فكر كرده بود – فروختن سگ‌های دزدی به زنان آلامد در وایت چپل. و یكبار هم گیر افتاد و مادرش التماس كرده بود«وای الیور»، «وای الیور! پسرم كی می‌خواهی عاقل شوی؟» ... بعد پشت یك پیشخوان رفته، ساعت‌های مچی ارزان قیمت فروخته بود؛ بعد از آن كیفی را به آمستردام برده بود ... با یاد آن خاطره زیر جلی خندید، الیور پیر، جوانی اش را به یاد می‌آورد. آری با آن سه قطعه الماس بارش را بسته بود؛ بعد هم برای زمرد كارمزد خوبی گرفت. پس از آن اتاق خصوصی در پشت مغازه ای در‌هاتون گاردن گرفت؛ اتاقی با ترازو، گاو صندوق، ذره بین‌های ضخیم مخصوص. و بعد ... و بعد ... باز هم زیر جلكی خندید. وقتی در آن غروب داغ از رسته ی جواهر فروشان گذشت كه داشتند از قیمت‌ها، معادن طلا، الماس‌ها، گزارش‌های رسیده از آفریقای جنوبی بحث می‌كردند، یكی از آنها در موقع عبور او انگشت بر بینی گذاشت و زمزمه كرد«هوم». چیزی بیش از زمزمه نبود، نه چیزی بیشتر از سقلمه ای روی شانه، انگشتی روی بینی، وزوزی كه از رسته ی جواهرفروشان در‌هاتون گاردن در آن بعد از ظهر داغ به گوش می‌رسید، بله سال‌ها پیش بود! اما هنوز الیور عرق آن روز را بر مهره‌های پشتش احساس می‌كرد، سقلمه، نجوایی كه معنایش این بود، «نگاهش كن، الیور جوان است، جواهرفروش جوان – همین كه می‌رود» آن موقع جوان بود. و بهتر لباس می‌پوشید؛ و اوایل یك درشكه ی خوشگل داشت؛ بعد یك اتومبیل؛ در ابتدا در بالكن می‌نشست و بعد در لژ مخصوص تئاتر. و ویلایی در ریچموند مشرف به رودخانه خرید، با انبوه بوته‌های رز سرخ و مادمازلی كه هر بامداد یكی می‌چید و در یقه ی كت او جای می‌داد.

«خُب،» الیور بیكن در حالی كه بلند می‌شد و كش و قوس می‌آمد، گفت «خُب... » و زیر تصویر بانویی پیر ایستاد كه روی پیش بخاری قرار داشت و دست‌هایش را بلند كرد «من سوگندم را حفظ كرده ام» گفت و بار دیگر دست‌هایش را روی هم گذاشت، كف بر كف، انگار می‌خواست به او ادای احترام كند. «من شرط را برده ام.» همین طور بود؛ او ثروتمندترین جواهرفروش در انگلستان بود؛ اما انگار بینی اش كه دراز بود و كش دار، مثل خرطوم فیل، می‌خواست با همان لرزش عجیب پره‌های خود بگوید (اما به نظر می‌رسید نه فقط پره‌های بینی كه تمام آن می‌لرزید) كه او هنوز خرسند نبود؛ هنوز چیزی را زیرزمین كمی‌جلوتر بو می‌كشید؛ گرازی غول پیكر را در مرتعی مملو از قارچ‌های خوراكی تصور كنید؛ پس از آن كه قارچ‌ها را از زیر خاك بیرون می‌كشد، همچنان بوی قارچی بزرگ تر، سیاه تر جایی دورتر، از زیر زمین به مشامش می‌رسد. از همین رو الیور همیشه در مركز ثروتمند می‌فیر به دنبال قارچی سیاه تر و بزرگ تر بود.

سنجاق مروارید نشان روی كراواتش را مرتب كرد، بارانی شیك و آبی رنگ خود را پوشید؛ دستكش‌های زرد رنگ و عصایش را برداشت؛ و تلوتلو خوران همان طور كه از پله‌ها پایین می‌آمد با بینی دراز و نوك تیزش نیمی‌آه می‌كشید و نیمی‌بو، همین طوری بود كه به میدان پیكادلی قدم گذاشت. مگر نه آن كه مردی غمگین بود، مردی ناخشنود، مردی كه گر چه شرط را برده بود هنوز به دنبال چیزی پنهان شده می‌گشت؟

در حین راه رفتن كمی‌تلوتلو می‌خورد، مثل شتر باغ وحش كه از این سو به آن سو تاب می‌خورد وقتی در جاده ی آسفالته راه می‌رود، پر از بقال‌ها و همسرانشان كه در پاكت‌های كاغذی چیز می‌خورند و تكه‌های كوچك كاغذهای نقره ای را مچاله می‌كنند و روی زمین می‌اندازند. شتر از بقال‌ها بیزار است؛ شتر از سهم خود ناراضی است؛ شتر دریاچه ی آبی را می‌بیند و ردیف درخت‌های نخل را در جلوی آن. پس جواهرفروش بزرگ، بزرگ ترین جواهرفروش در سرتاسر جهان، با لباسی برازنده، با دستكش‌هایش، با عصایش، اما همچنان ناخشنود، خرامان از میدان پیكادلی می‌گذشت تا به آن مغازه ی كوچك سیاه رسید كه در فرانسه، در آلمان، در اتریش، در ایتالیا و در سراسر آمریكا شهرت داشت، مغازه ی كوچك و تاریك در خیابان بانداستریت.

طبق معمول بی آن كه حرفی بزند طول مغازه را طی كرد، گر چه چهار مرد، دو تن پیر، مارشال و اسپنسر، و دو تن جوان،‌هاموند و ویكس، هنگام عبور او پشت پیشخوان صاف ایستادند و نگاهش كردند، به او غبطه می‌خوردند. فقط با اشاره ی یك انگشت پوشیده در دستكش كهربایی رنگ به حضور آنها پاسخ گفت. به داخل رفت و در اتاق خصوصی اش را پشت سر بست.

سپس حفاظ آهنی پنجره را باز كرد. هیاهوی باند استریت به درون سرازیر شد؛ صدای رفت و آمد اتومبیل‌ها در دور دست. نور چراغ‌های چشمك زن در پشت مغازه به بالا می‌تابید. درختی شش برگ سبز خود را جنباند، چرا كه ماه ژوئن بود. اما مادمازل با آقای «فدر» در كارخانه ی آبجوسازی ازدواج كرده بود – حالا كسی نبود كه بر یقه ی كت او گل رز بگذارد.

«خُب،» نیمی‌آه و نیمی‌خرناس كشان گفت «خُب...»

بعد فنری را در دیوار كشید و صفحه ای صاف آرام كنار رفت و پشت آن پنج، نه شش گاه صندوق ظاهر شد، همه از فولاد جلا داده شده. كلیدی را چرخاند؛ قفل یكی را باز كرد؛ بعد یكی دیگر را. پوشش داخلی همه ی آنها از حریر ارغوانی تیره بود؛ همه پر از جواهر بود – دستبندها، گردنبندها، حلقه‌ها، نیم تاج‌ها، تاج دوك‌ها؛ سنگ‌های درشت در صدف‌های بلوری؛ یاقوت‌ها، زمردها، مرواریدها، الماس‌ها. همه امن، درخشان، خنك با این حال با نور درونی شان تا ابد مشتعل بودند.

الیور به مرواریدها نگاه می‌كرد، گفت«اشك‌ها!»

به یاقوت‌ها می‌نگریست، گفت «خون قلب‌ها!»

الماس‌ها را زیر و رو می‌كرد طوری كه برق می‌زدند و می‌درخشیدند، ادامه داد «باروت!»

«آن قدر باروت كه می‌شد با آن می‌فیر را به آتش كشید. آسمان رفیع، رفیع، رفیع!» سرش را به عقب برد و صدایی مثل شیهه ی اسب از او بیرون آمد.

تلفن روی میزش با صدایی خفه و مقهورانه وزوزی كرد. در گاو صندوق را بست.

گفت « ده دقیقه ی دیگر، نه قبل از آن.» و پشت میز تحریر خود نشست و به سر امپراطوران روم نگاه كرد كه روی دكمه سردست‌هایش حك شده بودند. و باز لباس از تن بیرون آورد و همان پسر بچه ای شد كه در كوچه تیله بازی می‌كرد، جایی كه یكشنبه‌ها سگ‌های دزدی را می‌فروخت. همان پسر بچه ی شرور و ناقلا، با لب‌هایی مثل آلبالوهای تر. انگشت‌هایش را در دل و روده ی شكمبه‌ها فرو می‌كرد؛ در ماهیتابه‌های پر از ماهی سرخ شده دست می‌برد؛ در میان جمعیت وول می‌خورد. لاغر بود، فرز، با چشم‌هایی مثل سنگ‌های شسته شده. و اكنون – اكنون – عقربه‌های ساعت تیك تاك می‌كرد. یك، دو، سه، چهار ... دوشس لامبورن، دختر صدها ارل در انتظار شرفیابی بود. دوشس ده دقیقه ای روی صندلی كنار پیشخوان منتظر می‌ماند. در انتظار شرفیابی بود. منتظر می‌ماند تا وقتی او آمادگی دیدنش را داشته باشد. به ساعت در قاب چرمی‌خیره نگاه می‌كرد. عقربه تكان خورد. ساعت با هر تیك تاك خود چیزی به او می‌داد – این طور به نظر می‌رسید – پاته ی جگر غاز؛ یك گیلاس شامپاین؛ گیلاسی دیگر از براندی اعلا؛ سیگاری به ارزش یك گینی. همان طور كه ده دقیقه می‌گذشت ساعت آنها را روی میز كنار او قرار داد. سپس صدای قدم‌هایی سبك را روی پله‌ها شنید كه نزدیك می‌شدند؛ صدای خش خش در راهرو. در باز شد. آقای‌هاموند خودش را به دیوار چسباند.

اعلام كرد«سركار علیه!»

همان جا منتظر شد، چسبیده به دیوار.

و الیور درحالی كه بلند می‌شد می‌توانست خش و خش لباس دوشس را موقع آمدن بشنود. بعد او ظاهر شد، پهنای در را پر كرد، اتاق را با رایحه ای انباشت، با شأن و مقام، تكبر، تفاخر، افاده ی همه ی دوك‌ها و دوشس‌ها كه همه در موجی جمع شده بود. و همان طور كه موج در هم می‌شكند، او نیز در هنگام نشستن در هم شكست و آب را بر سر و روی الیور بیكن، جواهرفروش بزرگ پاشید و پخش كرد و فرو ریخت. او را با رنگ‌های براق و روشن، سبز، سرخ، بنفش پوشاند؛ و عطرها؛ و رنگین كمان‌ها و پرتو نورهایی كه از انگشت‌هایش ساطع می‌شد، از لابلای بادبزن‌ها بیرون می‌ریخت، از ابریشم می‌تراوید؛ چرا كه او خیلی تنومند بود، خیلی فربه، به سختی در تافته ی صورتی رنگ جا گرفته بود و از دوران اوج خود فاصله داشت. مثل چتری با پره‌های فراوان، مثل طاووسی با پرهای بسیار، كه پره‌هایش را می‌بندد، كه پرهایش را جمع می‌كند، او نیز فرود آمد و همان طور كه در مبل راحتی چرم فرو رفت خود را بست.

دوشس گفت«صبح بخیر، آقای بیكن.» و دستش را كه از میان دستكش سفیدش بیرون زده بود جلو آورد. و الیور همان طور كه با او دست می‌داد تعظیم كرد. و وقتی دست‌ها یكدیگر را لمس كردند بار دیگر پیوند قدیمی‌بین آن دو پا گرفت. آنها دوست بودند، با این حال دشمن هم؛ مرد آقا بود؛ زن نیز بانویی؛ هر یك دیگری را فریب می‌داد و هر یك به دیگری نیاز داشت، هر یك از دیگری می‌ترسید، هر یك همین را حس می‌كرد و هر باری كه در آن اتاق پشتی و كوچك با نور سفید و روشن بیرون، و درختی با شش برگ و صدای خیابان در دوردست و در پس گاو صندوق‌ها با هم دست می‌دادند این را می‌دانستند.

«و امروز – دوشس، من امروز چه كاری می‌توانم برای شما انجام دهم؟» الیور با ملایمت بسیار گفت.

دوشس باز كرد؛ قلبش را؛ قلب خصوصی اش را به گستردگی گشود. و با آهی، اما بی كلامی، از داخل كیف دستی اش كیسه ای از جنس جیر در آورد؛ شبیه راسویی زردرنگ به نظر می‌رسید. و مرواریدها را از شكافی در شكم راسو بیرون آورد. ده مروارید از شكم راسو بیرون غلتید – یك، دو، سه، چهار، مثل تخم‌های پرنده ای آسمانی.

«آقای بیكن عزیز، این همه ی چیزی است كه برایم باقی مانده» به ناله گفت. پنج، شش، هفت، به پایین غلتیدند، از شیب و دامنه‌های كوهی فراخ كه بین زانوهای او بود به میان دره ای باریك غلتیدند – هشتمی، نهمی‌و دهمی. همه در روشنایی تافته ی هلویی رنگ جای گرفتند.

ماتم زده گفت «ده مروارید اپل بای است. آخرینشان ... آخرین همه ی آنها.»

الیورد دست دراز كرد و یكی از مرواریدها را بین انگشت شست و سبابه گرفت. گرد بود، درخشان بود. اما آیا اصل بود یا بدل؟ یعنی باز داشت دروغ می‌گفت؟ جرأتش را داشت؟

انگشت گوشتالود و بالشتكی خود را روی لب‌هایش گذاشت.« اگر دوك می‌دانست ...» به نجوا گفت «آقای بیكن عزیز، كمی‌بدشانسی آوردیم...»

یعنی باز هم قمار كرده بود؟

هیس هیس كنان گفت «آن نابكار! آن متقلب!»

آن مرد با گونه‌های استخوانی؟ و نابكار. و دوك آدم عصا قورت داده ای است، با خط ریش‌های دو طرف صورتش؛ یعنی اگر می‌دانست سرش را می‌برید، حبسش می‌كرد – چه می‌دانم، الیور با خود فكر می‌كرد و به گاو صندوقش زل زده بود.

نالید و گفت «آرامینتا، دافنه، دیانا. این برای آنهاست.»

بانوان آرامینتا، دافنه، دیانا دختران او بودند. او آنها را می‌شناخت؛ تحسینشان می‌كرد. اما این دیانا بود كه او دوستش داشت.

با عشوه ای افزود « شما از همه ی اسرار من با خبرید.» اشك‌ها لغزید؛ اشك‌ها سرازیر شد؛ اشك‌ها، مثل الماس‌ها، پودر را از شیار گونه‌های هلویی رنگ او جمع می‌كردند.

زمزمه كرد«دوست قدیمی، دوست قدیمی.»

او نیز تكرار كرد «دوست قدیمی، دوست قدیمی.» انگار واژه‌ها را مزه مزه می‌كرد.

الیور پرسید «چقدر؟»

زن مرواریدها را با دستش پوشاند.

به نجوا گفت «بیست هزار تا.»

یكی را در دستش نگه داشت، اما بدل بودند یا اصل؟ جواهر اپل بای – آیا دوشس قبلا" با همین نام آنها را نفروخته بود؟ زنگ را برا یاحضار اسپنسر یا‌هارموند به صدا در می‌آورد تا بگوید. "بگیر و آزمایش كن." دستش را به طرف زنگ دراز كرد.

زن جلوی حركت او را گرفت و شتاب زده گفت «شما هم فردا می‌آیید؟ نخست وزیر اعلیحضرت ... » مكثی كرد. وافزود «و دیانا.»

الیور دستش را از زنگ برداشت.

به پشت سر زن نگاه كرد، به پشت خانه‌ها در باند استریت. اما اكنون خانه‌های باند استریت را نمی‌دید، بلكه رودخانه ای خروشان را دید و ماهیان قزل آلای جست و خیزكنان و ماهیان آزاد را؛ و نخست وزیر و خودش را نیز، در جلیقه‌های سفید و سپس دیانا. به مروارید توی دستش نگاه كرد. اما چطور می‌توانست آن را محك بزند، در نور رودخانه، در پرتو چشم‌های دیانا؟ اما چشم‌های دوشس به او بود.

با ناله گفت« بیست هزار تا. حیثیت من!»

حیثیت مادر دیانا! او دسته چك را به طرف خودش كشید و قلمش را درآورد.

نوشت « بیست.» سپس از نوشتن بازماند. چشم‌های پیرزن در تصویر خیره به او بود – چشم‌های پیرزن، مادرش.

به او هشدار داد «الیور! حواست هست؟ احمق نشو!»

«الیور!» دوشس با لحنی ملتمسانه گفت. حالا «الیور» بود نه «آقای بیكن». برای تعطیلات طولانی آخر هفته می‌آیی؟»

تنها در جنگل با دیانا! سواری در جنگل تنها با دیانا!

نوشت «بیست» و امضا كرد.

«بفرمایید»

و در این لحظه، وقتی زن از روی صندلی برخاست، تمام پره‌های چتر، همه ی پرهای طاووس باز شد، درخشش موج، شمشیرها و نیزه‌های آجین كورت. و دو مرد پیر و دو مرد جوان، اسپنسر و مارشال، ویكس و‌هاموند، وقتی او دشس را از میان مغازه تا دم در مشایعت می‌كرد، در حالی كه به او غبطه می‌خوردند صاف ایستادند. و او دستكش زرد رنگ خود را در برابر صورت آنها تاب داد و دوشس حیثیتش را - چكی به مبلغ بیست هزار پوند را با امضای او محكم در دست‌های خود نگه داشته بود.

«اصل اند یا بدل؟» الیور در همان حال كه در اتاق خود را می‌بست از خود پرسید. آن جا بودند، ده مروارید روی كاغذ جوهر خشك كن روی میز. آنها را نزدیك پنجره برد. در برابر نور زیر ذره بین خود گرفت ... پس این قارچی بود كه او از دل خاك بیرون كشیده بود! تا مغزش گندیده بود – تا ته گندیده بود!

آهی كشید «مادر مرا ببخش» دست‌هایش را بالا آورد انگار از پیرزن تصویر طلب بخشش می‌كرد. و بار دیگر پسر بچه ای شد در كوچه ای كه یكشنبه‌ها سگ‌های دزدی را می‌فروختند.

در حالی كه كف دست‌هایش را روی هم قرار می‌داد به نجوا گفت «چون كه آخر هفته ی طولانی در پیش داریم.»

برگرفته از كتاب "بانو در آینه" - آدلاین ویرجینیا وولف

 





:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه، ،
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای شیرین, داستانهای عاشقانه, داستانهای آدلاین ویرجینیا وولف,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 4:15



زندگینامه الکساندر پوپ

پنج شنبه 2 مرداد 1393

زندگینامه الکساندر پوپ


الکساندر پوپ ، ۲۱ مه ۱۶۸۸ در لندن بدنیا آمد.وی شاعر ، نويسنده و طنزپرداز بود و در 30 ماه می 1744 میلادی در سن 56 سالگی درگذشت.

او نخستین اثر خود را در سن ۱۲ سالگی نگاشت، اما اولین اثر موفق وی در سال ۱۷۱۱، یعنی در سن ۲۳ سالگی، با عنوان «جستاری در نقد» منتشر شد و مورد توجه قرار گرفت.
پوپ در کودکی پسر بسیار خوش رفتاری بود و شیرینی ویژه‌ای در چهره‌اش به چشم می‌خورد».
پدر «پوپ» فرزند کشیشی انگلستانی بود که گرویدنش به فرقه کاتولیک، دشواريهاي بسیاری را برای خانواده‌اش به ‌وجود آورد. پروتستانها در قرن 17 میلادی، قدرت را در انگلیس در دست داشتند و هیچ گونه امتیازی برای کاتولیکها قايل نمی‌شدند و آنها را از حضور در دانشگاهها و استخدام در شغلهای دولتی و عمومی در انگلستان محروم کرده‌ بودند. بنابراین، «پوپ» دوره‌های تحصیلی خود را با فراز و نشیب فراوانی گذرانده و گاهی نیز دچار تغییرهای اجباری می‌شد. او خواندن و نوشتن را در خانه و از عمه‌اش آموخت و بعدها زبان لاتین و یونانی را از کشیشی محلی و دانش شعر فرانسه و ایتالیا را در نوجوانی فرا گرفت. «الکساندر» مدتي نيز در مدرسه‌های مخفی کاتولیكها در انگلستان درس می‌خواند. او بيشتر وقت خود را صرف مطالعه كتابهايي مي كرد که در کتابخانه پدرش بود و کاری جز خواندن و نوشتن نداشت. وي در دوران مدرسه نمایشنامه اي نوشت که بر پایه دیالوگ شخصیتهاي نمایشنامه «ایلیاد» تنظیم شده ‌بود.
مهاجرت خانواده «پوپ» به منطقه «بینفیلد» در «ویندسورفورست» در سال 1700میلادی با گرفتار شدن «الکساندر» به بيماري سل همزمان شد. او از سردردهای مزمن رنج می‌برد و پشت ‌گوژش نیز مورد تمسخر منتقدان ادبی بود. برخی از بدخواهان «پوپ»، او را با لقب «وزغ گوژپشت» می‌خواندند. این شاعر انگلیسی، قامتی در حدود 135 سانتیمتر داشت و به ناچار برای جبران گوژی ‌پشتش، نیم تنه كلفتي بر تن می‌کرد.
«مقاله‌ای درباره نقد» (An Essay on Criticism)، نخستین اثر ماندگار پوپ پس از مهاجرت به لندن است؛ این مقاله مبتني بر نظريه هاي «نئوکلاسیک» بود و ذوق نویسنده را در درک نظم طبیعت نشان می‌داد. وي درباره طبيعت مي گويد :
«طبیعت خوب و حس خوب باید برای همیشه در کنار یكديگر باشند؛ انسان برای خطا آفريده شده و مقام خدایی برای بخشش است».
«پوپ» دوستاني «ضد کاتولیک» (anti-Catholic Whig) داشت، اما در سال 1713 به گروه Tories تمایل پیدا کرد و عضو باشگاه ((Scriblerus شد. «جاناتان سویفت»، «گی»، «کنگریو» و «رابرت هارلی» از دوستان «پوپ» در حلقه گروه Tory بودند.
«پوپ» در سال 1712 نسخه ابتدایی (THE RAPR OF THE LOCK) را منتشر کرد که طنز زیبایی از جنگ بین دو جنسیت زن و مرد، زندگی خصوصی یک زن با لوازم آرایشی، لباسها، انجیلها و نامه‌های عاشقانه‌ اوست. این اثر که در سال 1714 کاملتر شد، روایتي از داستان حقيقي درگیری دو خانواده از بين آشنایان «الکساندر پوپ» بود. وي در اين كتاب، جهان اجتماعی امروز و درگیریهای جامعه مرفه را به بوته نقد می‌کشد و شاید، لزوم ایجاد تحولی را پیشنهاد می‌کند.
او همواره از شاعرانی همچون Horace) ) و (Vergilius) به نیکی یاد کرده، در سرودن بیتهاي هم قافیه و حماسی‌اش از آنها الگوبرداری می‌کرد. پوپ نمايشنامه «ایلیاد و اودیسه» را به زبان انگلیسی برگرداند كه از مهمترين آثار او به ‌شمار مي رود.
موفقیت برگردانهای پوپ به او امکان داد تا از فشار ضد کاتولیکی طرفداران «جیمز دوم» در انگلستان گریخته و به منطقه (Twickenham) نقل مکان کند. او پس از مرگ پدرش در سال 1717 و همچنین مرگ مادرش در سال 1733، همچنان کاتولیک باقی ماند.
از نکته‌های خواندنی در زندگی این شاعر انگلیسی می‌توان به فراگیری باغبانی و محوطه‌سازی در منطقه Twickenham اشاره کرد. او در آخرین سالهای عمرش، سرداب زیبایی را در مجرایی ساخت که آبنمای منزلش را به باغچه حیات پشتی‌اش وصل می‌کرد. دیوار سرداب از قطعه‌های صدف و آینه پوشیده شده بود. ویلای «پوپ» که در 15 مایلی شهر لندن قرار داشت، نویسندگانی مانند «سویفت»را که از کمک «پوپ» در انتشار«سفرهای گالیور» (Gulliver's Travels ) بهره برده ‌بودند، شیفته خود می‌ ساخت.
«الکساندر» به همسایه‌اش خانم «مری ورتلی مونتاگو» علاقه داشت، اما با سرد شدن احساسش نسبت به این بانوی انگلیسی، رابطه نزدیکی را با «مارتا بلانت» آغاز کرد که تا آخر عمرش ادامه یافت. الکساندر، «مارتا» و خواهرش را از سال 1711 می‌شناخت.
«پوپ» در اثر خود با نام «آزمايشهاي اخلاقي» MORAL ESSAYS)) که در سال 1731 منتشر شد، رفتار را از شخصیت متفاوت دانست و گفت :
«همیشه کردار معرف انسان نیست؛ هر آنکه نکو کند، نکوکار نیست».

 



:: موضوعات مرتبط: زندگینامه نویسندگان و بزرگان، ،
:: برچسب‌ها: کتاب، کتاب آنلاین، کتابخانه، کتاب زیبا، کتاب ادبی، کتاب آشپزی، کتاب تاریخی،کتاب اطلاعات عمومی، کتاب شعر، کتاب انگلیسی، کتاب عالی خرید کتاب آنلاین، خرید کتاب صوتی، خرید کتاب پی دی اف، خرید بهترین کتابها، خریدصد کتاب برتر ادبیات جهان، خرید صد کتاب از دید دکتر الهی قمشه ای، خرید کتاب اینترنتی، گلچین اشعار شاعران ایران و جهان،گلچین جملات بزرگان، داستانهای کوتاه، زندگینامه نویسندگان و بزرگان،دانلود شعر با صدای شاعران،نامه های ماندگار،نثرمعاصر،نثرکهن،ریشه ضرب المثلهای فارسی،دانلود تصنیف و ترانه، موسیقی سنتی،دانلودموسیقی بی کلام،دانلود دکلمه،اشعارموضوعی،گزیده بهترین اشعارفارسی،سطری ازکتاب،گزیده زیباترین جملات بزرگان،گزیده بهترین اشعار فارسی،معرفی کتابهای ادبی، اطلاعات ادبی،خلاصه کتاب،طنزادبی،مقالات ادبی، نقد ادبی،اشعارمذهبی،مناجات نامه،قالبهای شعر، مکتب های ادبی جهان،وصیت نامه بزرگان،منابع,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 5:30



زندگینامه آلبر کامو

پنج شنبه 2 مرداد 1393

زندگینامه آلبر کامو


آلبر کامو در ۷ نوامبر ۱۹۱۳ در دهکده‌ای کوچک در الجزایر به دنیا آمد.او در سال ۱۹۵۷ در سن ۴۴ سالگى، موفق به دریافت جایزه نوبل ادبى شد.کامو در چهارم ژانویه ۱۹۶۰ در ۲۴ کیلومتری شهر سانس در اثر سانحه رانندگی درگذشت.

كامو سال ۱۹۲۳،در آزمون ورودی آموزشكده اى پذیرفته شد و پس از پایان تحصیلات خود در آنجا به دانشگاه الجزایر راه یافت. او در كنار تحصیل، فعالیت ورزشى فراوانى داشت و دروازه بان تیم فوتبال دانشكده بود اما با تشخیص اولین آثار سل در ۱۹۳۰ او تبدیل به یک تماشاچی فوتبال شد.

در سال ۱۹۳۵ لیسانس فلسفه گرفت.او در سال ۱۹۳۸ در روزنامهٔ تازه تأسیس الجزایر جمهوری‌خواه به عنوان خبرنگار آغاز به کار کرد. او تمام مقاله‌های خود را به صورت اول شخص می‌نوشت که تا آن زمان در شیوهٔ گزارشگری فرانسوی متداول نبود. در سال ۱۹۳۹، مجموعه مقالاتی به عنوان «فقر قبیله» منتشر کرد وی در همان سال با «سیمون‌های» ازدواج کرد که معتاد به مورفین بود. ازدواج آنها یک سال بعد در اثر خیانت سیمون خاتمه یافت. در ۱۹۴۰ با «فرانسین فور» ازدواج کرد.

كامو مواضعى صلح طلبانه داشت، اما با مشاهده مراسم اعدام «گابریل پرى» در پاریس بیان داشت كه این حادثه، تنفر او را نسبت به آلمانها برانگیخته است.
وی پس از این حادثه به «بوردو» نقل مكان كرد و در همان سال، نوشتن اولین آثار ادبى خود، «بیگانه» و «افسانه سیسى فوس» را به پایان رساند. او در سال ۱۹۴۲ به الجزایر بازگشت و در خلال جنگ جهانى اول، به هسته مقاومت فرانسه با نام «كومبات» پیوست و یك نشریه زیرزمینى با همین نام منتشر كرد. هدف اصلى این گروه، فعالیت بر ضد حزب نازى بود. كامو در سال ۱۹۴۳، سر دبیر نشریه سازمان مقاومت گردید و با آزادسازى پاریس به دست متفقین، بر ادامه مبارزه مطبوعاتى اش تاكید كرد و هنگامى كه روزنامه «كومبات» به نشریه اى با اهداف اقتصادى تبدیل شد، از سمت سردبیرى استعفا داد.

رمان طاعون را در سال ۱۹۴۷ به چاپ رسانید که در زمان خود پرفروش‌ترین کتاب فرانسه شد.
نمایش‌نامهٔ عادل‌ها را در سال ۱۹۴۹ منتشر ساخت و اثر فلسفی خود به نام انسان طاغی را نیز درسال ۱۹۵۱ به چاپ رساند.
سقوط در سال ۱۹۵۶ به رشتهٔ تحریر درآمد.
در سال ۱۹۵۷ جایزهٔ نوبل ادبیات را برای نوشتن مقاله «اندیشه هایی درباره گیوتین» علیه مجازات اعدام، دریافت کرد. او از نظر جوانی دومین نویسنده‌ای بود که تا آن روز جایزه نوبل را گرفته‌اند.

وی در چهارم ژانویه ۱۹۶۰ در ۲۴ کیلومتری شهر سانس وقتی در صندلی عقب خودرو دوست ناشرش میشل گالیمار بود.در اثر سانحه رانندگی درگذشت...

 

مطالب مرتبط:
گلچین سخنان آلبرکامو

 



:: موضوعات مرتبط: زندگینامه نویسندگان و بزرگان، ،
:: برچسب‌ها: گلچین سخنان آلبر کامو, جملات فلسفی, جملات عارفانه, جملات عاشقانه, زندگینامه آلبر کامو,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 4:54



کبر اکسیر کیست؟

پنج شنبه 2 مرداد 1393

اکبر اکسیر متولد 4/12/1332 آستارا می باشد. دارای مدرک لیسانس ادبیات فارسی و دبیر دبیرستانهای آستارا بوده که در سال 1382 به افتخار بازنشستگی نایل آمده است.

اکبر اکسیر شاعر طنز پرداز ، در کنار پرداختن به شعر ، نقد ، طنز ، روزنامه نگاری و طراحی آرم را ادامه داده است.
وی برنده مسابقه نقد سومین جشنواره انتخاب رسانه و خبرنگاران سال 83 می باشد .تاسیس ادبی شعر کانون و برگزاری شعر شبان و تشکیل حلقه ادبی فرانو از کارهای ایشان می باشد.


کتابهای اکبر اکسیر:
درسوگ سپیداران ، بفرمائید بنشینید صندلی عزیز ، زنبورهای عسل دیابت گرفته اند ،پسته لال سکوت دندان شکن است ،کانگوروها همه جا ایساده و...

 

 


:: موضوعات مرتبط: زندگینامه نویسندگان و بزرگان، ،
:: برچسب‌ها: کتاب، کتاب آنلاین، کتابخانه، کتاب زیبا، کتاب ادبی، کتاب آشپزی، کتاب تاریخی،کتاب اطلاعات عمومی، کتاب شعر، کتاب انگلیسی، کتاب عالی خرید کتاب آنلاین، خرید کتاب صوتی، خرید کتاب پی دی اف، خرید بهترین کتابها، خریدصد کتاب برتر ادبیات جهان، خرید صد کتاب از دید دکتر الهی قمشه ای، خرید کتاب اینترنتی، گلچین اشعار شاعران ایران و جهان،گلچین جملات بزرگان، داستانهای کوتاه، زندگینامه نویسندگان و بزرگان،دانلود شعر با صدای شاعران،نامه های ماندگار،نثرمعاصر،نثرکهن،ریشه ضرب المثلهای فارسی،دانلود تصنیف و ترانه، موسیقی سنتی،دانلودموسیقی بی کلام،دانلود دکلمه،اشعارموضوعی،گزیده بهترین اشعارفارسی،سطری ازکتاب،گزیده زیباترین جملات بزرگان،گزیده بهترین اشعار فارسی،معرفی کتابهای ادبی، اطلاعات ادبی،خلاصه کتاب،طنزادبی،مقالات ادبی، نقد ادبی،اشعارمذهبی،مناجات نامه،قالبهای شعر، مکتب های ادبی جهان،وصیت نامه بزرگان،منابع,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 4:41



زندگینامه افلاطون

پنج شنبه 2 مرداد 1393

افلاطون یا فلاطون یکی از سه فیلسوف بزرگ یونان (سقراط، افلاطون و ارسطو) می باشد.افلاطون در آتن در سال ۴۲۷ قبل از میلاد در یک خانواده متشخص آتنی متولد شد و در سال ۳۴۷ در ۸۰ سالگی درگذشت.


وی در بیست سالگی برای تکمیل معارف خود شاگرد سقراط شد. این مصاحبت و شاگردی به مدت ده سال ادامه یافت. پس از اعدام سقراط در ۳۹۹، افلاطون آتن را ترک کرد. او برای چندین سال در شهرهای یونان و کشورهای بیگانه به گردش پرداخت. پس از سفری به سیسیل در سال ۳۸۸ به آتن بازگشت و مکتبی فلسفی ایجاد کرد که به نام آکادمی مشهور است. 
افلاطون در سال ۳۸۷ پیش از میلاد آکادمی را در مکانی به همین نام بنا کرد تا به طور فراگیر به آموزش خردورزی و پژوهش در این زمینه بپردازد. ارسطو به مدت ۲۰ سال شاگرد آکادمی و پس از آن استاد بود. در آکادمی رشته‌های گوناگونی شامل ستاره‌شناسی، زیست شناسی، هندسه، اخلاق و کلام آموزانده می‌شد.
مهم‌ترین کتابی که از افلاطون به جای مانده رساله جمهور است. برخی از افلاطون‌شناسان معتقدند، افلاطون جملاتی را به این رساله افزوده و در حقیقت وی صحبت‌ها و اندیشه‌های خودش را از زبان سقراط بیان کرده‌است. در تمام آثار افلاطون می‌توان گفت‌وگوهای سقراط را با اشخاص گوناگون، بطور دقیق و با ذکر نام دید. رساله جمهور، هنر و زیبایی را از دیدگاه افلاطون و سقراط به بهترین وجه نشان می‌دهد. این رساله حاصل مکالمات سقراط با گلاوکن (برادر افلاطون)، سیمیاس، هیپوکراتس و چند فرد دیگر است.

 



:: موضوعات مرتبط: زندگینامه نویسندگان و بزرگان، ،
:: برچسب‌ها: کتاب، کتاب آنلاین، کتابخانه، کتاب زیبا، کتاب ادبی، کتاب آشپزی، کتاب تاریخی،کتاب اطلاعات عمومی، کتاب شعر، کتاب انگلیسی، کتاب عالی خرید کتاب آنلاین، خرید کتاب صوتی، خرید کتاب پی دی اف، خرید بهترین کتابها، خریدصد کتاب برتر ادبیات جهان، خرید صد کتاب از دید دکتر الهی قمشه ای، خرید کتاب اینترنتی، گلچین اشعار شاعران ایران و جهان،گلچین جملات بزرگان، داستانهای کوتاه، زندگینامه نویسندگان و بزرگان،دانلود شعر با صدای شاعران،نامه های ماندگار،نثرمعاصر،نثرکهن،ریشه ضرب المثلهای فارسی،دانلود تصنیف و ترانه، موسیقی سنتی،دانلودموسیقی بی کلام،دانلود دکلمه،اشعارموضوعی،گزیده بهترین اشعارفارسی،سطری ازکتاب،گزیده زیباترین جملات بزرگان،گزیده بهترین اشعار فارسی،معرفی کتابهای ادبی، اطلاعات ادبی،خلاصه کتاب،طنزادبی،مقالات ادبی، نقد ادبی،اشعارمذهبی،مناجات نامه،قالبهای شعر، مکتب های ادبی جهان،وصیت نامه بزرگان،منابع,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 3:48



زندگینامه پروین اعتصامی

چهار شنبه 1 مرداد 1393

رخشنده اعتصامی مشهور به پروین اعتصامی در بیست و پنجم اسفند ۱۲۸۵ هجری شمسی در تبریز متولد شد و در نیمه شب شانزدهم فروردین ۱۳۲۰ دار فانی را ودا گفت.او یکی از شاعران نامدار ادب فارسی و یکی از مفاخر ارزشمند خطه آذربایجان می باشد که در زمینه شعر و ادب همچنان می درخشد و از شاعران کم نظیر در این عرصه میباشد.

عمر پروین بسیار کوتاه بود، کمتر زنی از میان سخنگویان اقبالی همچون پروین داشت که در دورانی این چنین کوتاه شهرتی فراگیر داشته باشد،بسیاری از ابیات آن بصورت ضرب المثل به زبان خاص و عام جاری گشته است.
در کودکی با خانواده اش به تهران آمد . پدرش که مردی بزرگ بود در زندگی او نقش مهمی داشت ، و هنگامیکه متوجه استعداد دخترش شد ، به پروین در زمینه سرایش شعر کمک کرد.یوسف اعتصامی معروف به اعتصام الملک از نویسندگان و دانشمندان بنام ایران بود. وی اولین (چاپخانه) را در تبریز بنا کرد ، مدتی هم نماینده ی مجلس بود. اعتصام الملک مدیر مجله بنام (بهار) بود که اولین اشعار پروین در همین مجله منتشر شد .شعر زیر را پروین در ۱۲ سالگی سروده است،با خواندن این بیت ها به توانائی او در آن سن و سال پی می برد برخی از زیباترین شعرهایش مربوط به دوران نوجوانی ، یعنی یازده تا چهارده سالگی او می باشد:

ای مُرغک خُرد ، ز آشیانه
پرواز کن و پریدن آموز
تا کی حرکات کودکانه؟
در باغ و چمن چمیدن آموز
رام تو نمی شود زمانه
رام از چه شدی ؟ رمیدن آموز
میندیش که دام هست یا نه
بر مردم چشم ، دیدن آموز
شو روز به فکر آب و دانه
هنگام شب آرمیدن آموز

 

 

پروین ، درتیر ماه ۱۳۰۳ شمسی برابر با ماه ۱۹۲۴ میلادی در سن ۱۸ سالگی ، دوره مدرسه دخترانه آمریکایی را که به سرپرستی خانم میس شولر در ایران اداره می شد فارغ التحصیل شد .

پروین در نوزده تیر ماه ۱۳۱۳ با پسر عموی خود که از افسران شهربانی و هنگام وصلت با او رئیس شهربانی در کرمانشاه بود ازدواج کرد و چهار ماه پس از عقد ازدواج به کرمانشاه به خانه شوهر رفت.شوهر پروین از بود. اخلاق نظامی او با روح لطیف و آزاده پروین مغایرت داشت. سرانجام این ازدواج ناهمگون به جدایی کشید و پروین پس از دو ماه و نیم اقامت در خانه شوهر با گذشتن از کابین طلاق گرفت. پروین درباره دوره زناشویی خود سه بیت ذیل را سروده است:

ای گل! تو ز جمعیت گلزار چه دیدی؟
جز سر زنش و بدسری خار چه دیدی؟
ای لعل دل افروز، تو با این همه پرتو
جز مشتری سفله به بازار چه دیدی؟
رفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبت
غیر از قفس ای مرغ گرفتار چه دیدی؟

در سال ۱۳۱۴ دیوان پروین اعتصامی، شاعره توانای ایران، به همت پدر ادیب و گرانمایه اش انتشار یافت . وزارت فرهنگ در سال ۱۳۱۵ مدال درجه سه لیاقت را به پروین اعتصامی اهدا کرد ولی او این مدال را قبول نکرد.

پروین اعتصامی ، پس از کسب افتخارات فراوان و درست در زمانی که برادرش – ابوالفتح اعتصامی – دیوانش را برای چاپ دوم آن حاضر می کرد و در حالی که آسمان ادب و فرهنگ ایران انتظار سال های متمادی خدمت مجدانه وی را داشت تا بسی غنی گردد، بی هیچ نوع سابقه کسالت، ناگهان در روز سوم فروردین ۱۳۲۰ بستری شد پزشک معالج او ، بیماری اش را حصبه تشخیص داده بود ، اما در مداوای او کوتاهی کرد و متاسفانه زمان درمان او گذشت و در حرم فاطمه معصومه در قم به خاک سپرده شد.

خلاصه  شعري كه پروين براي سنگ مزار خود سروده است:
اين که خاک سيهش بالين است
اختر چرخ ادب پروين است 
گر چه جز تلخي از ايام نديد 
هر چه خواهي سخنش شيرين است 
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و ياسين است 
آدمي هر چه توانگر باشد
چون بدين نقطه رسد مسکين است



:: موضوعات مرتبط: زندگینامه نویسندگان و بزرگان، ،
:: برچسب‌ها: کتاب، کتاب آنلاین، کتابخانه، کتاب زیبا، کتاب ادبی، کتاب آشپزی، کتاب تاریخی،کتاب اطلاعات عمومی، کتاب شعر، کتاب انگلیسی، کتاب عالی خرید کتاب آنلاین، خرید کتاب صوتی، خرید کتاب پی دی اف، خرید بهترین کتابها، خریدصد کتاب برتر ادبیات جهان، خرید صد کتاب از دید دکتر الهی قمشه ای، خرید کتاب اینترنتی، گلچین اشعار شاعران ایران و جهان،گلچین جملات بزرگان، داستانهای کوتاه، زندگینامه نویسندگان و بزرگان،دانلود شعر با صدای شاعران،نامه های ماندگار،نثرمعاصر،نثرکهن،ریشه ضرب المثلهای فارسی،دانلود تصنیف و ترانه، موسیقی سنتی،دانلودموسیقی بی کلام،دانلود دکلمه،اشعارموضوعی،گزیده بهترین اشعارفارسی،سطری ازکتاب،گزیده زیباترین جملات بزرگان،گزیده بهترین اشعار فارسی،معرفی کتابهای ادبی، اطلاعات ادبی،خلاصه کتاب،طنزادبی،مقالات ادبی، نقد ادبی،اشعارمذهبی،مناجات نامه،قالبهای شعر، مکتب های ادبی جهان،وصیت نامه بزرگان،منابع,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 5:16



زندگینامه ژاله اصفهانی

چهار شنبه 1 مرداد 1393

دکتر ژاله اصفهانی (مستانه سلطانی) در سال ۱۳۰۰ بدنیا آمد . وی به شاعر امید معروف بود.وی در هفتم آذر ماه امسال(١٣٨٦)، در سن هشتاد و شش سالگی، در بیمارستانی در لندن زندگی را بدرود گفت و به ابدیت پیوست. او پنجاه و شش سال از عمر هشتاد و شش ساله اش را در تبعید و مهاجرت اجباری سپری کرد.

او اولین شعرش را در هفت سالگی سرود و در سیزده سالگی نام خود را به ژاله تغییر داد . وی در سال ۱۳۲۳ در دانشکد ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت نخستین مجموعه شعرش با عنوان "گل‌های خود رو" را دردوران دانشجویی در سن ۲۲ سالگی منتشر کرد.او پس از پروین اعتصامی نخستین زن ایرانی بود که کتاب شعر منتشر می کرد. در سال ١٣٢٥در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به عنوان دانشجو پذیرفته شد.در سال ١٣٢٦ و پس از وقایع آذربایجان، به علت فعالیت های سیاسی همسرش(شمس بدیع تبریزی)، همراه او ناچار به ترک ایران و مهاجرت به اتحاد شوروی شد. نخستین سالهای مهاجرت دراز مدتش را در جمهوری آذربایجان گذراند و در آن سالها دوره پنج ساله ادبیات را در دانشگاه دولتی باکو به پایان رساند. سپس درسال ١٣٣٣ همراه همسر و دو پسرش برای ادامه تحصیل به مسکو رفت و در سال ١٣٣٩ در رشته ادبیات از دانشکده دولتی لامانوسف درجه دکترا گرفت. دومین مجموعه شعر ژاله با همین عنوان "زنده رود" در سال ١٣٤٤ در مسکو منتشر شد و چهارده سال بعد، چاپ دوم آن در تهران امکان انتشار یافت. پس از سقوط سلطنت خاندان پهلوی، و در سال ١٣٥٩، ژاله پس از تحمل سی و سه سال درد و زجر دوری از میهن، به سرزمین محبوبش بازگشت و دو سه سالی در ایران بود. در همین سالها برگزیده ای از شعرهایش با عنوان " اگر هزار قلم داشتم"، در ایران انتشار یافت. " کشتی کبود" و " نقش جهان" دو برگزیده دیگر از شعرهایش بودند که در سالهای ١٣٥٧ و ١٣٥٩ در تاجیکستان و مسکو منتشر شدند. پس از دو سال دوباره ایران را ترک کرد و به انگلستان رفت و دو دهه پایانی زندگی اش را در شهر لندن گذراند. در این دو دهه چند مجموعه شعر از او انتشار یافت. نخستین آنها " البرز بی شکست" بود که چاپ نخستش در سال ١٣٦٢ در لندن و چاپ دومش در سال ١٣٦٥ در نیویورک انتشار یافت. پس از آن، در سال ١٣٦٥ "ای باد شرطه" در لندن منتشر شد. همچنین برگزیده ای از شعرهایش با عنوان "خروش خاموشی" در سال ١٣٧١ در سوئد، برگزیده ای دیگر با عنوان "سرود جنگل" در سال ١٣٧٣ در لندن، "ترنم پرواز" در سال ١٣٧٥ در لندن و "موج در موج" در سال ١٣٧٦ در تهران منتشر شده است. آخرین مجموعه شعری که از دکتر ژاله اصفهانی منتشر شد "شکوه شکفتن" نام داشت که در سال ١٣٨١ در لندن انتشار یافت.

به روی سـنگ مــزارم به شــعله بنویســید
که سوخت در طلب این تشنه کام آزادی
چه عاشقانه به دیدار آفتاب شتافت
که بشکفد سحر سرخ فام آزادی

کتابهای ژاله اصفهانی:
گل های خود رو ، زنده رود ، اگر هزار قلم داشتم ، کشتی کبود ، نقش جهان ، البرز بی شکست ، خروش جنگل ، ای باد شرطه ، ترنم پرواز ، موج در موج ، شکوه شکفتن و...



:: موضوعات مرتبط: زندگینامه نویسندگان و بزرگان، ،
:: برچسب‌ها: کتاب، کتاب آنلاین، کتابخانه، کتاب زیبا، کتاب ادبی، کتاب آشپزی، کتاب تاریخی،کتاب اطلاعات عمومی، کتاب شعر، کتاب انگلیسی، کتاب عالی خرید کتاب آنلاین، خرید کتاب صوتی، خرید کتاب پی دی اف، خرید بهترین کتابها، خریدصد کتاب برتر ادبیات جهان، خرید صد کتاب از دید دکتر الهی قمشه ای، خرید کتاب اینترنتی، گلچین اشعار شاعران ایران و جهان،گلچین جملات بزرگان، داستانهای کوتاه، زندگینامه نویسندگان و بزرگان،دانلود شعر با صدای شاعران،نامه های ماندگار،نثرمعاصر،نثرکهن،ریشه ضرب المثلهای فارسی،دانلود تصنیف و ترانه، موسیقی سنتی،دانلودموسیقی بی کلام،دانلود دکلمه،اشعارموضوعی،گزیده بهترین اشعارفارسی،سطری ازکتاب،گزیده زیباترین جملات بزرگان،گزیده بهترین اشعار فارسی،معرفی کتابهای ادبی، اطلاعات ادبی،خلاصه کتاب،طنزادبی،مقالات ادبی، نقد ادبی،اشعارمذهبی،مناجات نامه،قالبهای شعر، مکتب های ادبی جهان،وصیت نامه بزرگان،منابع,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 5:2



زندگینامه علی اشتری

چهار شنبه 1 مرداد 1393

علی اشتری متخلص به فرهاد (فرهاد) به سال 1301 شمسي در خانداني اهل فرهنگ و ادب و هنر بدنيا آمد. و در يازده دي ماه سال 1340 پيش از چهل سالگي بدرود حيات گفت.

پدر ایشان احمدخان اشتري شاعر و نقاش بود و صاحب مناصب مهم دولتي؛ از جمله مدتي عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسي بود. 

علي اشتري در نزد پدر برخي از فنون ادب را آموخت و تحصيلات خود را در مدرسه­ي شرف که از مراکز صاحب نام آموزش محسوب مي­شد، به پايان رساند. او از نوجواني به سرودن پرداخت و تخلص فرهاد را براي خود برگزيد. وي اولين مجموعه از سروده­هاي خود را در سال 1324 ش به نام «ستاره­ي سحري» در تهران منتشر کرد. با موسيقي دانان و شاعران دوستي و مصاحبت داشت و در انجمن ادبي ايران که در منزل استاد محمدعلي ناصح برگزار مي­شد حضور مي­يافت و با شاعران پيشکسوت مانند رهي معيري، ابوالحسن ورزي، اميري فيروزکوهي و برخي از هم نسلان خود مانند مهرداد اوستا، مشفق کاشاني، گلشن کردستاني، بيژن ترقي، نياز کرماني و بهادر يگانه دوستي و مراوده داشت. 

علي اشتري (فرهاد) در سرودن انواع شعر به اسلوب پيشينيان توانا بود، اما با روحيه و عوالم حساس و عاطفي­اش، غزل برايش جذبه­ي افزون­تري داشت. وي در يازده دي ماه سال 1340 ش پيش از چهل سالگي بدرود حيات گفت.



:: موضوعات مرتبط: زندگینامه نویسندگان و بزرگان، ،
:: برچسب‌ها: کتاب، کتاب آنلاین، کتابخانه، کتاب زیبا، کتاب ادبی، کتاب آشپزی، کتاب تاریخی،کتاب اطلاعات عمومی، کتاب شعر، کتاب انگلیسی، کتاب عالی خرید کتاب آنلاین، خرید کتاب صوتی، خرید کتاب پی دی اف، خرید بهترین کتابها، خریدصد کتاب برتر ادبیات جهان، خرید صد کتاب از دید دکتر الهی قمشه ای، خرید کتاب اینترنتی، گلچین اشعار شاعران ایران و جهان،گلچین جملات بزرگان، داستانهای کوتاه، زندگینامه نویسندگان و بزرگان،دانلود شعر با صدای شاعران،نامه های ماندگار،نثرمعاصر،نثرکهن،ریشه ضرب المثلهای فارسی،دانلود تصنیف و ترانه، موسیقی سنتی،دانلودموسیقی بی کلام،دانلود دکلمه،اشعارموضوعی،گزیده بهترین اشعارفارسی،سطری ازکتاب،گزیده زیباترین جملات بزرگان،گزیده بهترین اشعار فارسی،معرفی کتابهای ادبی، اطلاعات ادبی،خلاصه کتاب،طنزادبی،مقالات ادبی، نقد ادبی،اشعارمذهبی،مناجات نامه،قالبهای شعر، مکتب های ادبی جهان،وصیت نامه بزرگان،منابع,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 4:50



زندگینامه جان اشتاین بک

چهار شنبه 1 مرداد 1393

جان اشتاین بک یا جان استاینبک،1968 در کالیفرنیا به دنیا آمد.وی یکی از معروفترین نویسندگان قرن بیستم آمریکا و از برندگان جایزه نوبل ادبیات است.اشتاین بک در سال 1902 درگذشت.

اشتاين بك از همان اولين داستان هاي كوتاهش مصمم به جانبداري و حمايت از طبقات ضعيف و ناتوان است .جان اشتاين بك در اولين كتاب مجموعه داستان هاي كوتاه خود به نام «دشت هاي سبز آسمان » كه در سال 1932 به چاپ رساند، به تشريح شرايط سخت و طاقت فرساي جماعتي از زارعين مزدبگير جنوب كاليفرنيا مي پردازد.
سه سال بعد در 1935 «ذرت داغ » را منتشر كرد كه شهرت ناگهاني را برايش در پي داشت . در سال 1939 بود كه به زعم بي شماري از منتقدين و صاحبنظران ادبي ، برجسته ترين رمان خود، «خوشه هاي خشم » را عرضه كرد، رماني كه اكنون جزو چهل اثر كلاسيك ادبي قرن گذشته محسوب مي شود. رمان ماجراي سفر طولاني خانواده «جاد» از اكلاهاما تا كاليفرنيا در جست وجوي به دست آوردن زميني براي خودشان است ، مزرعه يي كه بر روي آن كار كنند. اين رمان به كارگرداني جان فورد به روي پرده سينما رفت و به اين ترتيب هم رمان و هم فيلم با ماندگارترين آثار كلاسيك جهان در محكوميت بي عدالتي و ستايش همبستگي انسان ها بدل شدند.
    اشتاين بك در سال 1952 «شرق عدن » را منتشر ساخت كه نسخه سينمايي آن نيز به موفقيت و فروش چشمگيري دست يافت . اما او كه در 1962 برترين افتخار ادبي جهان يعني جايزه نوبل در ادبيات را به خود اختصاص داد.
در 1939 «موش ها و آدم ها» را با بازي به ياد ماندني «لون چاني » در نقش «لني » به نمايش در آورد و يك سال بعد جان فورد «خوشه هاي خشم » را بر روي پرده عريض سينما و با بازيگري خيره كننده «هنري فوندا» جان بخشيد. «ذرت داغ » هم كه با انتشارش شهرت را براي اشتاين بك به ارمغان آورده بود توسط «ويكتور فلمينگ » كارگردان بزرگ سينما به روي پرده رفت .اشتاين بك همچنين از روي يكي از موفق ترين داستان هاي خود «پوني سرخ » فيلمنامه يي نوشت كه در سال 1949 به نمايش در آمد. اما همكاري بي نظير و پرثمر وي در عرصه سينما، نوشتن ديالوگ هاي قوي فيلم «زنده باد زاپاتا» به كارگرداني «اليا كازان » بود، فيلمي كه با بازي فوق العاده «مارلون براندو» در نقش رهبر انقلابي و شورشي مكزيكي در حافظه تاريخي سينما ماندگار شد.

کتابهای جان اشتاین بک:
خوشه هاي خشم – فنجان زرين – چمنزارهاي بهشتي – به خداي ناشناخته – تور تيلافلت –درياي كورتز – جريده روسي – سلطنت كوتاه – پنجشنبه دلپذير – در نبرد مشكوك – يابوي كهر – موش‌ها و آدم‌ها – دره دراز – دهكده از ياد رفته – ماه پنهان است – راسته كنسرو سازان – اتوبوس سرگردان – مرواريد – آتش درخشان – زمستان – نارضائي ما – چراگاههاي آسمان – ولگردان جام طلا – بانوي سرخ دهكده – شرق يهشت.

 

 


:: موضوعات مرتبط: زندگینامه نویسندگان و بزرگان، ،
:: برچسب‌ها: کتاب، کتاب آنلاین، کتابخانه، کتاب زیبا، کتاب ادبی، کتاب آشپزی، کتاب تاریخی،کتاب اطلاعات عمومی، کتاب شعر، کتاب انگلیسی، کتاب عالی خرید کتاب آنلاین، خرید کتاب صوتی، خرید کتاب پی دی اف، خرید بهترین کتابها، خریدصد کتاب برتر ادبیات جهان، خرید صد کتاب از دید دکتر الهی قمشه ای، خرید کتاب اینترنتی، گلچین اشعار شاعران ایران و جهان،گلچین جملات بزرگان، داستانهای کوتاه، زندگینامه نویسندگان و بزرگان،دانلود شعر با صدای شاعران،نامه های ماندگار،نثرمعاصر،نثرکهن،ریشه ضرب المثلهای فارسی،دانلود تصنیف و ترانه، موسیقی سنتی،دانلودموسیقی بی کلام،دانلود دکلمه،اشعارموضوعی،گزیده بهترین اشعارفارسی،سطری ازکتاب،گزیده زیباترین جملات بزرگان،گزیده بهترین اشعار فارسی،معرفی کتابهای ادبی، اطلاعات ادبی،خلاصه کتاب،طنزادبی،مقالات ادبی، نقد ادبی،اشعارمذهبی،مناجات نامه،قالبهای شعر، مکتب های ادبی جهان،وصیت نامه بزرگان،منابع,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 4:18



زندگینامه فلورانس اسکاول شین

چهار شنبه 1 مرداد 1393

فلورانس اسکاول شین در سپتامبر سال 1871، در "فیلادلفیایی" به دنيا آمد.اسکاول شین فیک نویسنده و نقاش معمولی نبود وی با سخنان و کتابهایش باعث تجلی روح افراد شد و هزاران تن از مردمان را در گشودن گره‌ها و از بين بردن دشواري‌هاي زندگی شان یاری کرد.وي سالها در نیویورک، دانش الهي را تدریس می‌کرد. افراد بی‌شماری در کلاسهایش شرکت می‌جستند و از این راه، پیام معنویت را به بخش گسترده‌اي از مردم می‌رساند.وی در ۱۷ اکتبر ۱۹۴۰ میلادی درگذشت.

کتابهای او نه تنها در امریکا، بلکه در خارج از اين كشور نیز پُر شمارگان بودند و جای خود را در دور افتاده‌ترین دهکده‌ها یا دورترین شهرهای اروپایی و باور نکردنی‌ترین سرزمين‌هاي جهان باز می‌کردند. 
معروفترین كتاب او، با نام "چهار اثر از فلورانس اسكاول شين"، برگردان خانم گیتی خوشدل بوده و تاكنون، شصت بار به چاپ رسيده است. این کتاب، گنجينه‌‌ای از چهار اثر زیر است :
1- بازی زندگی و راه این بازی
2- گفتار تو، عصای معجزه‌گر تو است
3- در مخفی كاميابي
4- نفوذ گفتار
فلورانس اسکاول شین، در گنجينه‌ي چهار کتاب خود که در ایران نیز فروش بالايي یافته، با زبان بسیار ساده و روان، لُب کلام و چكيده‌ي عرفان را بیان می‌کند و نيروي روح آدمی و جایگاه او را یادآور می‌گردد و با نفوذ گفتارش، چنان در جان آدمی رخنه مي نمايد که آدمي باور می‌کند و ایمان می‌آورد که می‌تواند؛ آری، به راستي می‌تواند آنی باشد که می‌خواهد و بايد باشد و به جایی می‌تواند برسد که جایگاه بلندمرتبه‌ي انساني است.

 



:: موضوعات مرتبط: زندگینامه نویسندگان و بزرگان، ،
:: برچسب‌ها: کتاب، کتاب آنلاین، کتابخانه، کتاب زیبا، کتاب ادبی، کتاب آشپزی، کتاب تاریخی،کتاب اطلاعات عمومی، کتاب شعر، کتاب انگلیسی، کتاب عالی خرید کتاب آنلاین، خرید کتاب صوتی، خرید کتاب پی دی اف، خرید بهترین کتابها، خریدصد کتاب برتر ادبیات جهان، خرید صد کتاب از دید دکتر الهی قمشه ای، خرید کتاب اینترنتی، گلچین اشعار شاعران ایران و جهان،گلچین جملات بزرگان، داستانهای کوتاه، زندگینامه نویسندگان و بزرگان،دانلود شعر با صدای شاعران،نامه های ماندگار،نثرمعاصر،نثرکهن،ریشه ضرب المثلهای فارسی،دانلود تصنیف و ترانه، موسیقی سنتی،دانلودموسیقی بی کلام،دانلود دکلمه،اشعارموضوعی،گزیده بهترین اشعارفارسی،سطری ازکتاب،گزیده زیباترین جملات بزرگان،گزیده بهترین اشعار فارسی،معرفی کتابهای ادبی، اطلاعات ادبی،خلاصه کتاب،طنزادبی،مقالات ادبی، نقد ادبی،اشعارمذهبی،مناجات نامه،قالبهای شعر، مکتب های ادبی جهان،وصیت نامه بزرگان،منابع,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 4:4



برتولت برشت شاعر و نمایشنامه نویس آلمانی

دو شنبه 30 تير 1393

شاعر و نمایشنامه نویس آلمانی

 

می گویند:زمانی که داری، بخور، بنوش و شادباش.
اما چگونه می توانم بخورم و بیاشامم
هنگامی که می دانم
آن چه را که خوردنی است
از دست گرسنه ای ربوده ام
و تشنه ای به لیوان آب من محتاج است برتولت برشت

 

پسرم می پرسد :
چرا باید ریاضی بخوانم ؟
دلم می خواهد بگویم لازم نیست
بی خواندن هم خواهی دانست دو تکه نان
بیش از یک تکه است.... برتولت برشت

 

آقای نخست وزیر مشروب نمی خورد
آقای نخست وزیر دود نمی کشد
آقای نخست وزیر در خانه ای حقیر اقامت دارد  
ولی بیچارگان حتی خانه ی حقیری هم ندارند .


کاش گفته می شد :
آقای نخست وزیر مست است
آقای نخست وزیر دودی است
اما حتی یک فقیر میان مردم نیست. برتولت برشت

 

تو میگویی: مدت دراز امیدوار بودم.دیگر نمی توانم 
امیدوار باشم

به چه دل بسته ای؟
به اینکه جنگ،آسان است؟
این سخن مقبول نیست
روزگار ما از آنچه می انگاشتی بدتر است
روزگار ما چنین است:
اگر ما کاری را مردانه انجام ندهیم معدومیم.
اگر نتوانیم کاری کنیم که هیچ کس از ما انتظار ندارد
از دست رفته ایم
دشمنان منتظرند  
تا خسته شویم
هنگامی که نبرد در شدیدترین مرحله است
و جنگجویان در خسته ترین حال
جنگجویانی که خسته ترند
شکست خوردگان صحنه ی نبردند برتولت برشت

  

در کتابهای کهن آمده است که فرزانه کیست
آنکه خود را از کشمکشهای جهان دور نگاه می دارد
عمر کوتاه را بدون بیم به سر می آورد
از زور بهره نمی جوید
بدی را با نیکی پاسخ می دهد
و آرزوهایش را فراموش می کند
اما اینهمه را من نمی توانم
به راستی که در روزگاری تیره زندگی می کنم... برتولت برشت

 

زور، می گوید: آنچه هست این گونه خواهد ماند
هر صدائی جز صدای حاکمان خاموش!...  
لیک بسیاری به خیل بردگان، نومید، می گویند:
آنچه می خواهیم ما هرگز نمی آید...
هان و هان تا زندگی باقی است واژۀ هرگز نباید گفت
آنچه محکم بود دیگر نیست 
آنچه هست اکنون، این چنین دیگر نخواهد ماند.
حاکمان آنگه که حرف خویش بس کردند
حرف ِ محکومان شود آغاز. 
پس، که را یارای آن باشد که «هرگز» بر زبان آرد؟
دیرپائی ستمکاران، متکی بر کیست؟ 
بی گمان بر ما.
محو استیلای جباران، متکی بر کیست؟
همچنان برما. 
ای فرو افتاده، برپا خیز!
ای سپر انداخته، بستیز! 
کیست بتواند ببندد راه بر آن کس که از وضع خود آگاه است؟
پس، تودۀ مغلوب امروزین، فاتح فردا ست
وان زمان، «هرگز»، بی گمان «امروز» خواهد شد. برتولت برشت

 

ای دوست ، از پرسیدن شرم مكن!
مگذار كه با زور ، مجبور به پذیرفتن شوی.
خود به دنبال اش بگرد!
آن چه را كه خود نیاموخته یی، انگار كن كه نمی‌دانی...  برتولت برشت

 

با مردم، مهربانم
به سنت ایشان، كلاهی اطو شده بر سر می‌گذارم
می‌گویم:آنها جانوران بسیار گندی هستند
و می‌گویم:مهم نیست. من خود نیز چنینم... برتولت برشت

 

تنگ غروب،مردان را گرد خود می‌آورم
ما یكدیگر را "نجیب‌زاده" می‌نامیم
آنها پاهایشان را روی میز من دراز می‌كنند
و می‌گویند:"وضع ما بهتر خواهد شد."و من
نمی‌پرسم:كی؟ برتولت برشت

 

صورت حسابت را خودت جمع بزن
این تویی که باید بپردازی اش
روی هر رقمی انگشت بگذار
و بپرس: این برای چیست؟  برتولت برشت

 

به همه آن چيزها كه حس مي كني
به همه آن چيزها كه احساسشان مي كني كمترين اهميتي نده
گفته است بدون تو نمي تواند زندگي كند تو اما بيانديش كه در ديدار دوباره
تو را به جا خواهد آورد؟!...
لطفي در حقم كن و خيلي زياد دوستم نداشته باش
از آخرين باري كه دوستم داشتند به بعد حتي كمترين محبتي نديدم برتولت برشت

 

برايم بنويس، چه تنت هست؟ لباست گرم است؟
برايم بنويس، چطوري ميخوابي؟ جايت نرم است؟
برايم بنويس، چه شکلي شده اي؟ هنوز مثل آن وقت ها هستي؟
برايم بنويس، چه کم داري؟ بازوان مرا؟
برايم بنويس، حالت چطور است؟ خوش مي گذرد؟
برايم بنويس، آن ها چه مي کنند؟ دليريت پا برجاست؟
برايم بنويس، چه کار ميکني؟ کارت خوب است؟
برايم بنويس، به چه فکر مي کني؟ به من؟
مسلماً فقط من از تو مي پرسم!
و جواب ها را مي شنوم که از دهان و دستت مي افتند
اگر خسته باشي، نمي توانم
باري از دوشت بردارم.
اگر گرسنه باشي، چيزي ندارم که بخوري.
و بدين سان گويا از جهان ديگري هستم
چنان که انگار فراموشت کرده ام. برتولت برشت

 

در حالی که ما نیز آگاهیم
حتی نفرت از فرودستان هم
چهره را زشت میکند
حتی خشم از ستم نیز
صدا را خشن می سازد
نتوانستیم خود،انسان باشیم...
 برتولت برشت

 

من در روزگاری تیره زندگی میکنم
در روزگاری که سخن گفتن ساده،نشان بیخردی است
و پیشانی بی چین،نشان بی تفاوتی
آری،آنکه می خندد خبر فاجعه را دریافت نکرده است...
 برتولت برشت

 



:: موضوعات مرتبط: گلچین اشعار شاعران ایران و جهان، ،
:: برچسب‌ها: اشعار برتولت برشت, اشعار زیبا, اشعار عرفانی, اشعار عاشقانه, زندگینامه برتولت برشت,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 4:46



بابا طاهر عریان همدانی

دو شنبه 30 تير 1393

عـــــزیــزان مـــوســـم جوش بهــاره
چمن پر سبزه صحرا لاله زاره  
دمی فرصت غنیمت دان درین فصل
که دنیـــــای دنی بی اعتباره  بابا طاهر

 


 
دلا خوبـــان دل خونیــــن پســـندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند  
متاع کفر و دین بی‌مشتری نیست
گروهــــی آن گروهی این پســـندند بابا طاهر

 

جدا از رویت ای ماه دل افروز
نه روز از شو شناسم نه شو از روز  
وصــالت گر مـرا گردد میســر
هـــمه روزم شـــود چون عید نوروز  بابا طاهر

 

یــکی درد و یــکی درمان پســـندد
یک وصل و یکی هجران پسندد  
من از درمان و درد و وصل و هجران
پســندم آنچه را جانان پسـندد  بابا طاهر

 

هر آنکس مال و جاهش بیشتر بی
دلــش از درد دنــیا ریشــــتر بی  
اگر بر سر نهی چون خســروان تاج
به شیرین جانت آخر نیشتر بی بابا طاهر


 
هر آنکس عاشق است از جان نترسد
یقیــــن از بند و از زنـــدان نترســـد 
دل عـــاشـــــق بــود گــــرگ گرســـنـه
که گرگ از هی هی چوپان نترسد بابا طاهر

 

درخت غم بجانم کرده ریشه
بدرگــــــاه خدا نالــــم همـیـشــــه  
رفیـــقان قدر یکدیــــگر بدانید
اجل سنگست و آدم مثل شیشه بابا طاهر

 

دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل  
بــود قدر تو افـــزون از مــلایـــک
تو قــدر خـود نمیـــدانی چه حاصل  بابا طاهر

 

خوشــا آندل کــه از خود بیخبر بــی
ندونه در ســـفر یا در حضر بی  
بکوه و دشت و صحرا همچو مجنون
پی لیلی دوان با چشم تر بی بابا طاهر

 

دلا راهت پر از خار و خسک بی
گــذرگــاه تـو بـــر اوج فـلـــــک بــی  
شـــب تــار و بیـــابان دور منــزل
خوشا آنکس که بارش کمترک بی بابا طاهر


 
خدایی که مکانش لامکان بی
صفابخــش جمــال گلــرخـان بی  
پدید آرنده‌ی روز و شب و خلق
که بر هر بنده او روزی رسان بی  بابا طاهر

 

عزیزا کاسه‌ی چشمم ســرایت
میان هردو چشمم جای پایت  
از آن ترسم که غافل پا نهی تو 
نشــنید خـــار مژگــانـم بپایت بابا طاهر

 

به صحرا بنگرم صــحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم  
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم  بابا طاهر

 

مرا نه سر نه ســــامان آفریدن
پریشانم پریشــان آفریدند  
پریشان خاطران رفتند در خاک
مرا از خاک ایشان آفریدند  بابا طاهر

 

بیا تا دست ازین عالم بداریم
بیا تا پای دل از گل برآریم  
بیا تا بردباری پیشـــه سازیم
بیا تا تخم نیکوئی بکاریم  بابا طاهر

 

مکن کاری که پا بر ســـنگت آیو
جهان با این فراخـی تنگت آیو  
چو فردا نامه خوانان نامه خونند
تو وینی نامه‌ی خود ننگت آیو  بابا طاهر

 

زدســـت دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد  
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنــم بر دیــده تا دل گــــردد آزاد بابا طاهر

 

خوشا آنانکه الله یارشان بی
بحمد و قل هو الله کارشان بی  
خوشا آنانکــه دایم در نمازند
بهشت جاودان بازارشـــان بی  بابا طاهر


 
خوشــا آنانکه تن از جان نداننــد
تن و جانی بجز جانان ندانند  
بدردش خو گرند سالان و ماهان
بدرد خویشــتن درمان ندانند  بابا طاهر

 

اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ
اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ  
اگر ملک سلیمانت ببخشند
در آخر خاک راهی عاقبت هیچ  بابا طاهر

 

به قبرستان گذر کردم کم وبیش
بدیدم قبر دولتـــمند و درویــش  
نه درویش بیکفن در خــاک رفته
نه دولتمند برده یک کفن بیش بابا طاهر
  



:: موضوعات مرتبط: گلچین اشعار شاعران ایران و جهان، ،
:: برچسب‌ها: اشعار بابا طاهر, اشعار زیبا, اشعار عرفانی, اشعار عاشقانه, زندگینامه بابا طاهر,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 4:42



ایرج جنتی عطائی

دو شنبه 30 تير 1393

تو اگر میداستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه ای مرد چرا تنهائی ايرج جنتی عطائی

 

 

شب آشیان شبزده
چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجا
مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست
کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن
تو مانده ای و بغض من
از این چراغ مردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر
که شهر ، شهر یار نیست ايرج جنتی عطائی

 

تو نمی دانی
چگونه خدا را
تیرباران می کنند
تا شیطان ها را بترسانند .
چگونه گل ها را گردن می زنند
و کبوتران را داغ .
چگونه خونِ نفت
در رگِ جوی هایِ طمع
دَلَمه می بندد .
چگونه درختان دار می شوند
و دست ها تازیانه .
و ایران چگونه
- تکه تکه می شود
زیرِ ساطورِ وحشت ... ايرج جنتی عطائی

 

بگذار سربازان
بچه ها را
تیرباران کنند 
که هر فرمانِ “آتش”
اعتراف به
حضورِ ظلمت است ... ايرج جنتی عطائی

 

 

برای من که در بندم 
چه اندوه آوری ای تن 
فراز وحشت داری 
فرود خنجری ای تن 
غم آزادگی دارم 
به تن دلبستگی تا کی ؟
به من بخشیده دلتنگی 
شکستن های پی در پی 
در این غوغای مردم کش 
در این شهر به خون خفتن 
خوشا در چنگ شب مردن 
ولی از مرگ شب گفتن 
چرا تن زنده و عاشق 
کنار مرگ فرسودن 
چرا دلتنگ آزادی 
گرفتار قفس بودن 
قفس بشکن که بیزارم 
از آب و دانه در زندان 
خوشا پرواز ما حتی 
به باغ خشک بی باران... ايرج جنتی عطائی

 

با توام ، با تو که دستت 
دست دنیا ساز رنجه 
با توام با تو که بغضت 
معنی آواز رنجه 
اگه یخ باد ستمگر
پی قتل عام برگه 
اگه این باغ برهنه 
باغ تاراج تگرگه 
اگه بی پناهی گل 
رنگ بی پناهی ماست 
دستتو بذار تو دستم وقت پیوند درختاست 
رو تن سخت درختا 
بنویس و دوباره بنویس
که شکست یک شقایق 
مرگ باغ ، مرگ بهار نیست ايرج جنتی عطائی

 

شعر من از عذاب تو ، گزند تازیانه شد 
ضجه ی مغرور تنم ، ترنم ترانه شد 
حماسه ی زوال من ، در شب تلخ گم شدن 
ضیافت خواب تو را ، قصه ی عاشقانه شد 
برای رند در به در ، این من عاشق سفر 
وای که بی کرانی حصار تو کرانه شد... ايرج جنتی عطائی

 

ضیافت های عاشق را 
خوشا بخشش ، خوشا ایثار 
خوشا پیدا شدن در عشق 
برای گم شدن در یار 
چه دریایی میان ماست 
خوشا دیدار ما در خواب 
چه امیدی به این ساحل 
خوشا فریاد زیر آب 
خوشا عشق و 
خوشا خون جگر خوردن 
خوشا مردن 
خوشا از عاشقی مردن 
اگر خوابم اگر بیدار 
اگر مستم اگر هوشیار 
مرا یارای بودن نیست 
تو یاری کن مرا ای یار 
تو ای خاتون خواب من 
من تن خسته را دریاب... ایرج جنتی عطائی

 

به خاطر آور ، که آن شب به برم 
گفتی که : بی تو ، ز دنیا بگذرم 
کنون جدایی نشسته بین ما 
پیوند یاری ، شکسته بین ما 
گریه می کنم 
با خیال تو 
به نیمه شب ها 
رفته ای و من 
بی تو مانده ام 
غمگین و تنها 
بی تو خسته ام 
دل شکسته ام 
اسیر دردم
از کنار من 
می روی ولی 
بگو چه کردم 
رفته ای و من آرزوی کس 
به سر ندارم 
قصه ی وفا با دلم مگو 
باور ندارم ايرج جنتی عطائی

 

تو کدوم کوهی که خورشید 
از تو چشم تو می تابه 
چشمه چشمه ابر ایثار 
روی سینه ی تو خوابه 
تو کدوم خلیج سبزی
که عمیق ، اما زلاله 
مثل اینه پاک و روشن 
مهربون مثل خیاله 
کاش از اول می دونستم 
که تو صندوقچه ی قلبت 
مرهمی داری برای 
زخم این همیشه خسته 
کاش از اول می دونستم 
که تو دستای نجیبت 
کلیدی داری برای 
درای همیشه بسته 
تو به قصه ها می مونی 
ساده اما حیرت آور 
شوق تکرار تو دارم 
وقتی می رسم به آخر ... ايرج جنتی عطائی

 

آدم خیلی حقیره بازیچهء تقدیره
پل بین دو مرگه مرگی که ناگزیره
حتی خود تولد آغاز راه مرگه
حدیث عمر و آدم حدیث باد و برگه
آغاز یک سفر بود وقتی نفس کشیدیم
با هر نفس هزار بار به سوی مرگ دویدیم
تو این قمار کوتاه نبرده هستی باختیم
تا خنده رو ببینیم از گریه آینه ساختیم... ايرج جنتی عطائی

 

 

برای خواب معصومانه ی عشق
کمک کن بستری از گل بسازیم
برای کوچ شب هنگام وحشت
کمک کن با تن هم پل بسازیم
کمک کن سایه بونی از ترانه
برای خواب ابریشم بسازیم
کمک کن با کلام عاشقانه
برای زخم شب مرهم بسازیم
بذار قسمت کنیم تنهاییمونو
میون سفره ی شب تو با من
بذار بین من و تو دستای ما
پلی باشه واسه از خود گذشتن... 
ايرج جنتی عطائی

 

تو فکر یک سقفم 
یک سقف بی روزن 
یک سقف پا برجا 
محکم تر از آهن 
سقفی که تن پوش هراس ما باشه 
تو سردی شبها لباس ما باشه 
سقفی اندازه ی قلب من و تو 
واسه لمس تپش دلواپسی 
برای شرم لطیف اینه ها 
واسه پیچیدن بوی اطلسی
زیر این سقف با تو از گل 
از شب و ستاره می گم 
از تو و از خواستن تو 
میگم و دوباره می گم 
زندگیمو زیر این سقف 
با تو اندازه می گیرم 
گم می شم تو معنی تو 
معنی تازه می گیرم ... ایرج جنتی عطائی

 

تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته
نبودنت فاجعه ، بودنت امنیته 
تو از کدوم سرزمین ، تو از کدوم هوایی
که از قبیله ی من ، یه آسمون جدایی 
اهل هر جا که باشی 
قاصد شکفتنی ... ايرج جنتی عطائی



:: موضوعات مرتبط: گلچین اشعار شاعران ایران و جهان، ،
:: برچسب‌ها: خرید کتاب آنلاین، خرید کتاب صوتی، خرید کتاب پی دی اف، خرید بهترین کتابها، خریدصد کتاب برتر ادبیات جهان، خرید صد کتاب از دید دکتر الهی قمشه ای، خرید کتاب اینترنتی، گلچین اشعار شاعران ایران و جهان،گلچین جملات بزرگان، داستانهای کوتاه، زندگینامه نویسندگان و بزرگان،دانلود شعر با صدای شاعران،نامه های ماندگار،نثرمعاصر،نثرکهن،ریشه ضرب المثلهای فارسی،دانلود تصنیف و ترانه، موسیقی سنتی،دانلودموسیقی بی کلام،دانلود دکلمه،اشعارموضوعی،گزیده بهترین اشعارفارسی،سطری ازکتاب،گزیده زیباترین جملات بزرگان،گزیده بهترین اشعار فارسی،معرفی کتابهای ادبی، اطلاعات ادبی،خلاصه کتاب،طنزادبی،مقالات ادبی، نقد ادبی،اشعارمذهبی،مناجات نامه،قالبهای شعر، مکتب های ادبی جهان،وصیت نامه بزرگان،منابع,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 4:35



گلچین اشعار انوری

دو شنبه 30 تير 1393

تا دل مسکین من در کار تست 
آرزوی جـــــان مـــن دیــــدار تسـت 
جــان و دل در کـــار تــــــو کـــردم فـــدا 
کــــار مـن ایـــن بــود دیگـــر کــــار تست 
با تـــو نتـــوان کــــرد دســـــت انــدر کمــر 
هـــرچه خــواهی کـن که دولت یار تست 
دل تــــــرا  دادم  وگــــر  جـــان  بایـــدت 
هـــم فـــدای لعـــل شکـــربار تســت 
شایدم گر جان و دل از دست رفت 
ایمنـم دادی که در زنهار تست
انوری

 

ای دیــــر بــدست آمـــده بــس زود بـرفتی
آتــش زدی انــدر مــن و چون دود برفتی
چـــون آرزوی تنگـــدلان دیـــر رسیــدی
چــون دوستی سنگــدلان زود برفتی
زان پیش که در باغ وصال تو دل من
از داغ فــراق تـــو بـــر آســود برفتی
ناگــشته من از بند تــو آزاد بجستی
نا کـــرده مــرا وصل تــو خشنود برفتی
آهنگ بـــه جان مـــن دلسوخته کــردی
چــون در دل مــن عشق بیفــزود برفتــی 
انوری

 

ای  بــــرادر  عشــــق  ســــودایی خوشســـت
دوزخ انــــدر  عاشقـــی جایـــی خـــوشســـت
در  بیـــــابـــــان   رهــــــروان   عشـــــــق  را
زاب چشـــم خویـــش دریایـــی خوشست
غمگـــنان را هـــر زمان در کـــنج عشــق
یاد نام دوست صحــرایی خــوشست
بــا خیال روی  معشــوق  ای عجـب
جــام زهــرآلود حلوایی خوشست
عمــرها در رنــج چون امروز و دی
بر امید بود فردایی خوشست
انوری

 

در همــه عالم وفاداری کجاســت
غم به خروارست غمخواری کجاست
درد دل چندان کـــه گنجــــد در ضمیـــر
حاصلســـت از عشــق دلداری کجاست 
گــــر به گـیتـــی نیســـت دلــــداری مـــرا
ممکـــن است از بخــت دل‌باری کـــجاست
انــدریــن ایـــام در بـــاغ وفــــا
گــر نمی‌روید گلـی خاری کـجاست
جان فـــدای یار کـــردن هســت سهل
کـــاشکی یار بســـی یـــاری کـجاست
در جهـــــان عاشقـــی بینــــــم همــــی
یـــک جهــــان بـــی‌کـــار با کـاری کجاست
انوری

 

بیــا ای جان بیا ای جان بیــا فــــریاد رس مــا را
چـو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفــس ما را
ز عشــقت گــرچه با دردیم و در هجــرانت انـــدر غـم
ز عشــق تو نــه بس باشـــد ز هجــران تو، بس مــا را
کـــم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را
لبت چون چشمه‌ی نوش است و ما اندر هوس مانده
کـــه بـــر وصــل لبــت یــک روز باشد دسترس ما را
به آب چشمــــه‌ی حیـــوان حیاتـــی انــوری را ده
که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را
انوری

 

عشق تو قضای آسمانست
وصــل تـــو بقای جـــاودانست
آسیـــب غـــم تـــو در زمـــانـــــه
دور  از تـــو  بــلای  ناگـــهانســـت
دستــــم نــــرسد همی به شادی
تـــا  پـــای  غـــم  تو  در  میانست
در  زاویه‌هــــای  چیـــن  زلفـــــت
صد خرده‌ی عشق در میانست
ایــن قاعـده گـــر چنین بماند
بنیــاد خـرابی جهانست...
انوری

 

جرمی نـــــدارم بیش از ایــن کـــز جــان وفــــادارم تـــرا
ور قصــد آزارم کنــــی هــرگــــز نیـــــازارم ترا
زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون
جانا چـــه خواهـــد شد فزون، آخر ز آزارم ترا
رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همــــی
در حال خود گویم همی،یادی بود کارم ترا...
انوری

 

حسنت اندر جهان نمی‌گنجد
نامــت انـــدر دهـــان نمی‌گـنجد
راز عشـــقت نهان نخــواهد مــاند
زانکـــه در عقـــل و جان نمی‌گــنجد
با غـــم تــو چنـــان یگــــانه شـــــدم
کـــــه دل انــــــدر میـــان نمی‌گــنجـــد
آخـــــر ایــــن روزگــــــار چنــــدان مــــاند
کـــــه  دروغــــی  در  آن  نمـــی‌گــنجد...
انوری

 

آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهی
گـفت کین والی شهر ما گدایی بی‌حیاست
گـفت چـــون باشد گدا آن کز کلاهش تکمه‌ای
صد چــو ما را روزهـــا بل سالهـــا برگ و نواست
گفتــش ای مسکین غلط اینک از اینجا کـــرده‌ای
آن همــه برگ و نـــوا دانی کــــه آنـــجا از کجاست
در و مــــروارید طـــوقش اشـــک اطفـــــال منســـت
لعـــل و یاقـــوت ستامـــش خـــون ایتـــام شماست...
انوری

 



:: موضوعات مرتبط: گلچین اشعار شاعران ایران و جهان، ،
:: برچسب‌ها: اشعار انوری, اشعار زیبا, اشعار عرفانی, اشعار عاشقانه, زندگینامه انوری,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 4:29



اکبر اکسیر

دو شنبه 30 تير 1393

شاعر طنز پرداز

ازآجیل سفره عید 
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند 
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !  اکبر اکسیر

 

 

من تعجب می کنم 
چطور روز روشن 
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد! اکبر اکسیر

 

پزشکان اصطلاحاتی دارند 
که ما نمی فهمیم
ما دردهای داریم که آنها نمی فهمند
نفهمی بد دردی است
خوش به حال دامپزشکان! اکبر اکسیر

 

بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!  اکبر اکسیر

 

شير مادر، بوي ادكلن مي‌داد
دست پدر، بوي عرق
(گفتم بچه‌ام نمي‌فهمم)
نان، بوي نفت مي‌داد
زندگي، بوي گند
(گفتم جوانم نمي‌فهمم)
حالا كه بازنشسته‌ شده‌ام
هر چيز، بوي هر چيز مي‌دهد، بدهد
فقط پارك، بوي گورستان
و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد! اکبر اکسیر

 

با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل می‌کاریم
ماهی‌ها به جهنم!
کندوها پر از قیر شده‌اند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
جه سعادتی!
داریوش به پارس می‌نازید
ما به پارس جنوبی!  اکبر اکسیر

 

نيروي جاذبه 
شاعران را سر به زير كرده است
بر خلاف منج‍ّمها كه هنوز سر به هوايند
تمام سيبها افتاده‌اند
و نيوتن، پشت وانت
سيب‌زميني مي‌فروشد
آهاي، آقاي تلسكوپ!
گشتم نبود، نگرد نيست! اکبر اکسیر

 

مثل روزنامه‌ها، اول همه را سر كار مي‌گذارند
بعد آگهي استخدام مي‌زنند
بچه‌هاي وظيفه، يا شاعر شده‌اند يا خواننده!
خدا را شكر در خانه ما، كسي بيكار نيست
يكي فرم پر مي‌كند، يكي احكام مي‌خواند
يكي به سرعت پير مي‌شود
و آن يكي مدام نق مي‌زند:
مرده‌شور ريختت را ببرد
چرا از خرمشهر، سالم برگشتي؟ اکبر اکسیر

 

تعطیلات نوروز به کجا برویم
پدر از بی‌پولی گفت و قسط‌های عقب‌مانده
مادر از سختی راه و بی‌خوابی و ملافه و حمام
ساعت شد 12 نصف شب
گفتیم برویم سر اصل مطلب
یکی گفت برویم شیراز
دیگری گفت نه‌خیر مشهد
ساعت شد 5 صبح
مادر گفت بالاخره کجا برویم
پدر گفت برویم بخوابیم!  اکبر اکسیر

 

جهان در اول دایره بود
بعد از تصادف با یک کفشدوزک
ذوزنقه شد
تا در چهار گوشه ناهمگون آن بنشینیم
و برای هم پاپوش بدوزیم!
و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد!  اکبر اکسیر

  

من تعجب می کنم
به گزارش خبرگزاری پارس
میراث فرهنگی به وزارت نیرو پیوست
 بانک پاسارگاد- شعبه تخت جمشید
وام ازدواج می دهد
استخر,نام سابق دشت مرغان است
به همت کارشناسان داخلی
مقبره کوروش به جکوزی مجهز می شود
شعار هفته: آب آبادانی ست – نیست !  اکبر اکسیر

 

رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!! اکبر اکسیر

 

این پارک پارکینگ می شود
این درخت ،تیر برق
این زمین چمن ، آسفالت
و من که امروز به اصطلاح شاعرم
روزی یک تکه سنگ می شوم
با لوح یادبودی بر سینه
درست،وسط همین میدان  اکبر اکسیر

 

مواظب وسایلتون باشین!
من بودم و جمشید و یک پادگان چشم قربان!
از سلمانی که برگشتیم سرباز شدیم
در تخت های دوطبقه،
خوابهای مشترک دیدیم
یک روز که من نبودم
تخت جمشید را غارت کرده بودند! اکبر اکسیر

 

شب خیرات
مادر ،یک ریز
دعای باران خواند
نزدیک های صبح
رود کنار خانه پر شد
از روی پل گذشت 
یواشکی به اتاق رفت
پدر غسل ارتماسی کرد
مادر ادامه داد:
واجِب قریه اِلی ا...
و ما به خیر و خوشی یتیم شدیم!  اکبر اکسیر

 

در راه کشف حقیقت
سقراط به شوکران رسید
مسیح به میخ و صلیب
ما نه اشتهای شوکران داریم
نه طاقت میخ و صلیب
پس بهتر است بجای کشف حقیقت
برگردیم و کشکمان را بسابیم!  اکبر اکسیر

 

صفر را بستند 
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم! اکبر اکسیر

 



:: موضوعات مرتبط: گلچین اشعار شاعران ایران و جهان، ،
:: برچسب‌ها: خرید کتاب آنلاین، خرید کتاب صوتی، خرید کتاب پی دی اف، خرید بهترین کتابها، خریدصد کتاب برتر ادبیات جهان، خرید صد کتاب از دید دکتر الهی قمشه ای، خرید کتاب اینترنتی، گلچین اشعار شاعران ایران و جهان،گلچین جملات بزرگان، داستانهای کوتاه، زندگینامه نویسندگان و بزرگان،دانلود شعر با صدای شاعران،نامه های ماندگار،نثرمعاصر،نثرکهن،ریشه ضرب المثلهای فارسی،دانلود تصنیف و ترانه، موسیقی سنتی،دانلودموسیقی بی کلام،دانلود دکلمه،اشعارموضوعی،گزیده بهترین اشعارفارسی،سطری ازکتاب،گزیده زیباترین جملات بزرگان،گزیده بهترین اشعار فارسی،معرفی کتابهای ادبی، اطلاعات ادبی،خلاصه کتاب،طنزادبی،مقالات ادبی، نقد ادبی،اشعارمذهبی،مناجات نامه،قالبهای شعر، مکتب های ادبی جهان،وصیت نامه بزرگان،منابع,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 4:25



مهدی اخوان ثالث

دو شنبه 30 تير 1393

لحظه ی دیدار نزدیک است  
باز من دیوانه ام مستم
باز میلرزد دلم دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
باز می لرزد دلم دستم
های نخراشی بغفلت گونه ام را تیغ
های نپریشی صفای زلفکم را دست
وآبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست  مهدی اخوان ثالث 

 


به دیدارم بیا هر شب ، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند 
دلم تنگ است .
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند 
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ 
به دیدارم بیا ، ای همگناه ، ای مهربان با من 
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من می مانم و بیداد بی خوابی.... مهدی اخوان ثالث 


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت 
سرها در گریبان است 
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران‌را 
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند 
که ره تاریک و لغزان است 
وگر دست محبت سوی کسی یازی 
به اکراه آورد دست از بغل بیرون 
که سرما سخت سوزان است... مهدی اخوان ثالث 

 

چون سبوی تشنه
از تهی سرشار،
جویبار لحظه‌ها جاریست.
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،
دوستان و دشمنان را می‌شناسم من.
زندگی را دوست می‌دارم؛
مرگ را دشمن.
وای، اما – با که باید گفت این؟ - من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن.
جویبار لحظه‌ها جاری. مهدی اخوان ثالث 

 

من اینجا بس دلم تنگ است 
و هر سازی كه می بینم بد آهنگ است 
بیا ره توشه برداریم 
قدم در راه بی برگشت بگذاریم 
ببینیم آسمان هر كجا آیا همین رنگ است؟ مهدی اخوان ثالث 

 

قاصدک ! هان چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟ 
خوش خبر باشی ، امّا ، امّا گِرد بام و درِ من
بی ثمر می گردی انتظار خبری نیست مرا 
نه ز ياري نه ز ديّار ودیاری ، 
باري، برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک ! در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ با دلم می گوید
که دروغی تو دروغ که فریبی تو فریب
قاصدک ! هان ، ولی .... آخر .... ای وای ! 
راستی آیا رفتی با باد؟ با توام ، آی ! کجا رفتی ؟ آی ... !
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟ 
مانده خاکستر گرمی ، جائی ؟ 
در اجاقی ، طمع شعله نمی بندم ، خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک ! ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند  مهدی اخوان ثالث 

 



:: موضوعات مرتبط: گلچین اشعار شاعران ایران و جهان، ،
:: برچسب‌ها: خرید کتاب آنلاین، خرید کتاب صوتی، خرید کتاب پی دی اف، خرید بهترین کتابها، خریدصد کتاب برتر ادبیات جهان، خرید صد کتاب از دید دکتر الهی قمشه ای، خرید کتاب اینترنتی، گلچین اشعار شاعران ایران و جهان،گلچین جملات بزرگان، داستانهای کوتاه، زندگینامه نویسندگان و بزرگان،دانلود شعر با صدای شاعران،نامه های ماندگار،نثرمعاصر،نثرکهن،ریشه ضرب المثلهای فارسی،دانلود تصنیف و ترانه، موسیقی سنتی،دانلودموسیقی بی کلام،دانلود دکلمه،اشعارموضوعی،گزیده بهترین اشعارفارسی،سطری ازکتاب،گزیده زیباترین جملات بزرگان،گزیده بهترین اشعار فارسی،معرفی کتابهای ادبی، اطلاعات ادبی،خلاصه کتاب،طنزادبی،مقالات ادبی، نقد ادبی،اشعارمذهبی،مناجات نامه،قالبهای شعر، مکتب های ادبی جهان،وصیت نامه بزرگان،منابع,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 4:11



احمد رضا احمدی

دو شنبه 30 تير 1393

ما از کنجکاوی درباره‌ی ابر گذشته بودیم
ما فقط کنجکاو باران و صدای سنتور بودیم...
ما
نه عمق را دوست داشتیم
نه امید را
ما ساکنان خانه را
گُم
در صدای سنتور
دوست داشتیم... احمد رضا احمدی

 

 

شتاب مكن
كه ابر بر خانه ات ببارد 
و عشق 
در تكه ای نان گم شود 
هرگز نتوان 
آدمی را به خانه آورد 
آدمی در سقوط كلمات 
سقوط می كند 
و هنگام كه از زمین برخیزد 
كلمات نارس را 
به عابران تعارف می كند 
آدمی را توانایی 
عشق نیست 
در عشق می شكند و می میرد  احمد رضا احمدی

 

نشانی خانه خویش را گم كرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم 
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی كنیم 
ما نمی دانیم 
شاید در كنار بنفشه 
دشنه ای را به خاك سپرده باشند 
باید گریست 
باید خاموش و تار 
به پایان هفته خیره شد 
شاید باران 
ما 
من و تو 
چتر را در یك روز بارانی
در یك مغازه كه به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم 
گم كردیم  احمد رضا احمدی

 

اگر نمي خواهي بر تيره بختي من گواهي دهي
خواهش دارم روبه روي من نمان، عبور كن،
كوچه را طي كن و در انتهاي كوچه محو شو،
همان گونه كه آدم هاي خوشبخت محو مي شوند... احمد رضا احمدی

 

زمانی 
با تكه ای نان سیر می شدم 
و با لبخندی 
به خانه می رفتم 
اتوبوس های انبوه از مسافر را 
دوست داشتم 
انتظار نداشتم 
كسی به من در آفتاب 
صندلی تعارف كند، 
در انتظار گل سرخی بودم احمد رضا احمدی

 

 

من بسیار گریسته ام 
هنگامی كه آسمان ابری است 
مرا نیت آن است 
كه از خانه بدون چتر بیرون باشم 
من بسیار زیسته ام 
اما اكنون مراد من است 
كه از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شكوفه های گیلاس بی هراس، 
بی محابا ببینم احمد رضا احمدی

 

آینه را به تنهایی دوست نداشتم
آینه را در آینه دوست داشتم
گفته بودند:
عمر آفتاب از مهتاب
بیشتر است
آفتاب را در خانه حبس کردم
در مهتاب
کنار باغچه‌ی انبوه از ریحان خفتم... احمد رضا احمدی

 

من از عکس انسان تیرباران شده شنیدم
که آنقدر وقت نیست تا گل را دلداری دهم.
در یک ثانیه برای خورشید لباس دوختم
در یک ثانیه آسمان آبی را به روی تخت خواباندم.
فرصت نبود تا در زخم خلیج‌های پوستم
گل‌های مذهبی بکارم.
فقط یک ثانیه فرصت بود
برای نگاهداری آن لحظه‌ی خوشبخت
که در میان خورشید و گل آفتابگردان
با نفس خویش داوری می‌کرد
فقط یک ثانیه فرصت بود
که آسمان نشسته بر انگشتان ژرف چمن را
وسعت دهم. احمد رضا احمدی

 

ما را به تاراج برند
بسیار بیداری بود
بسیار خواب بود
روزهای جمعه ابر داشتیم
اما نمی‌توانستیم
بیداری و خواب و ابر جمعه را
زندگی نام بگذاریم
پس خواب را انکار کردیم
پس بیداری را انکار کردیم
روزهای جمعه از خانه بیرون رفتیم
که ابر را نبینیم
چه حاصل
که عمر به پایان بود
و چای در غروب جمعه
روی میز سرد می‌شد.  احمد رضا احمدی

 

کبریت زدم 
تو برای این روشنایی محدود گریستی
سراپا در باد ایستادم من فقط یک نفرم
اما اکنون هزاران پرنده  را در باد به یغما میبرند
از مهتاب که به خانه بازگردم
آهنها زنگ خورده اند
شاعران نشانه ی  باد را گم کرده اند
زنبوران،عسل را فراموش کرده اند
افق بی  روشنایی در دستان تو نازنین جان می بازند
من گل سرخ بودم
که سراسر مهتاب را شکستم...احمد رضا احمدی

 

حقیقت دارد 
تو را دوست دارم 
در این باران 
می‌خواستم تو 
در انتهای خیابان نشسته 
باشی 
من عبور کنم 
سلام کنم 
لبخند تو را در باران 
می‌خواستم 
می‌خواهم 
تمام لغاتی را که می دانم برای تو 
به دریا بریزم 
دوباره متولد شوم 
دنیا را ببینم 
رنگ کاج را ندانم 
نامم را فراموش کنم 
دوباره در اینه نگاه کنم 
ندانم پیراهن دارم 
کلمات دیروز را 
امروز نگویم 
خانه را برای تو آماده کنم 
برای تو یک چمدان بخرم 
تو معنی سفر را از من بپرسی 
لغات تازه را از دریا صید کنم 
لغات را شستشو دهم 
آنقدر بمیرم 
تا زنده شوم احمد رضا احمدی

 

ابر نخستین ترانه ی معجزه را
بر لبهامان حك كرد
زبانمان را فراموش كردیم
كفش و لباسمان كهنه ماند
و ما
با بوسه 
درختان را
بهار كردیم.
ما در بدبختی ، سوء تفاهم بودیم
بادكنك ها
كه نفس های عشق مشتركمان
در آن حبس بود
به تیغك ها خورد و منفجر شد
قلبمان ایستاد
و ساعت های خفته ی زمین
به كار افتاد. احمد رضا احمدی

 



:: موضوعات مرتبط: گلچین اشعار شاعران ایران و جهان، ،
:: برچسب‌ها: خرید کتاب آنلاین، خرید کتاب صوتی، خرید کتاب پی دی اف، خرید بهترین کتابها، خریدصد کتاب برتر ادبیات جهان، خرید صد کتاب از دید دکتر الهی قمشه ای، خرید کتاب اینترنتی، گلچین اشعار شاعران ایران و جهان،گلچین جملات بزرگان، داستانهای کوتاه، زندگینامه نویسندگان و بزرگان،دانلود شعر با صدای شاعران،نامه های ماندگار،نثرمعاصر،نثرکهن،ریشه ضرب المثلهای فارسی،دانلود تصنیف و ترانه، موسیقی سنتی،دانلودموسیقی بی کلام،دانلود دکلمه،اشعارموضوعی،گزیده بهترین اشعارفارسی،سطری ازکتاب،گزیده زیباترین جملات بزرگان،گزیده بهترین اشعار فارسی،معرفی کتابهای ادبی، اطلاعات ادبی،خلاصه کتاب،طنزادبی،مقالات ادبی، نقد ادبی،اشعارمذهبی،مناجات نامه،قالبهای شعر، مکتب های ادبی جهان،وصیت نامه بزرگان،منابع,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 4:6



احمد شاملو

یک شنبه 29 تير 1393

و عشق را 
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
روزگار غریبی است نازنین...
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است 
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد... شاملو

 

آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند
سالیان بسیاری نمی بایست
دریافتی را
که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است ...  شاملو

 

به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود... شاملو

 

روزی ما دوباره کبوترهایمان را 
پرواز خواهیم داد 
و مهربانی 
دست زیبایی را خواهد گرفت 
و من آن روز را انتظار می کشم 
حتی روزی که نباشم شاملو

 

گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را، به رسوائی نياويزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه بن بست
گر بدين سان زيست بايد پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ايمان خود چون کوه،
يادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک... شاملو

 

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ، ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمیکرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم ... شاملو

 

ای کاش میتوانستند 
از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند
در دردها و شادیهایشان
حتی
با نان خشکشان
و کاردهایشان را 
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند ... شاملو

 

ای کاش میتوانستم
یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بیشمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند شاملو

 

برای زیستن دو قلب لازم است،قلبی که
دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند شاملو

 

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل 
افسانه ای است
و قلب
برای زندگی بس است... شاملو

 

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن ... شاملو

 

یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.

آنگاه، من، که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ با لبم شررافشان:
آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش 
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ... شاملو

 

بی تو مهتاب تنهای دشتم
بی تو خورشيد سرد غروبم
بی تو بی‌نام و بی‌سرگذشتم.
بی تو خاکسترم
بی تو، ‌ای دوست! شاملو

 

تو نمي‌داني نگاهِ بي‌مژه‌ي محکومِِ يک اطمينان
وقتي که در چشمِِ حاکمِ يک هراس خيره مي‌شود
چه دريایِی‌ست!
تو نمي‌داني مُردن
وقتي که انسان مرگ را شکست داده است
چه زنده‌گي‌ست! شاملو

 

سكوت‏آب 
مى‏تواند 
خشكى ‏باشد و فرياد عطش: 
سكوت‏گندم 
مى‏تواند 
گرسنه‏گى ‏باشد و غريو پيروزمندانه‏ى قحط: 
همچنان كه ‏سكوت ‏آفتاب 
ظلمات ‏است ـ 
اما سكوت ‏آدمى فقدان‏ جهان ‏و خداست: 
غريو را 
تصوير كن!شاملو

 

مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید
در کوچه میبارد و گرما در خانه نیست
حقیقت از شهر زندگان گریخته است،من با تمامِ حماسه ام به گورستان خواهم رفت
وتنها
چرا که
به راستی، کدامین همسفر میتوان اطمینان داشت؟
و به راستی
آنکه در این راه قدم برمی دارد به همسفری چه حاجت است؟ شاملو

 

زندگی یک تصادف است ، مرگ یک واقعیت شاملو

 

کتابهای احمد شاملو:آهنگ های فراموش شده ، هوای تازه ، کوچه ، همیشه ، باغ آینه ، لحظه ها و همیشه ، ققنوس در باران ، شکفتن در مه ،ترانه های کوچک غربت ، مدایح بی حوصله و ...

 

 


:: موضوعات مرتبط: گلچین اشعار شاعران ایران و جهان، ،
:: برچسب‌ها: احمدشاملو، خرید کتاب آنلاین، خرید کتاب صوتی، خرید کتاب پی دی اف، خرید بهترین کتابها، خریدصد کتاب برتر ادبیات جهان، خرید صد کتاب از دید دکتر الهی قمشه ای، خرید کتاب اینترنتی، گلچین اشعار شاعران ایران و جهان،گلچین جملات بزرگان، داستانهای کوتاه، زندگینامه نویسندگان و بزرگان،دانلود شعر با صدای شاعران،نامه های ماندگار،نثرمعاصر،نثرکهن،ریشه ضرب المثلهای فارسی،دانلود تصنیف و ترانه، موسیقی سنتی،دانلودموسیقی بی کلام،دانلود دکلمه،اشعارموضوعی،گزیده بهترین اشعارفارسی،سطری ازکتاب،گزیده زیباترین جملات بزرگان،گزیده بهترین اشعار فارسی،معرفی کتابهای ادبی، اطلاعات ادبی،خلاصه کتاب،طنزادبی،مقالات ادبی، نقد ادبی،اشعارمذهبی،مناجات نامه،قالبهای شعر، مکتب های ادبی جهان،وصیت نامه بزرگان،منابع,

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 12:29



ابوسعید ابوالخیر (1)

یک شنبه 29 تير 1393

عارف بزرگ قرن چهارم هجری

 

باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ

گر کافر و گبر و بت‌پرستی باز آ

این درگه ما درگه نومیدی نیست

صد بار اگر توبه شکستی باز آ   ابوسعید ابوالخیر

 

وصل تو کجا و من مهجور کجا

دردانه کجا حوصله مور کجا

هر چند ز سوختن ندارم باکی

پروانه کجا و آتش طور کجا  ابوسعید ابوالخیر

 

یا رب مکن از لطف پریشان ما را

هر چند که هست جرم و عصیان ما را

ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم

محتاج بغیر خود مگردان ما را ابوسعید ابوالخیر

 

گر بر در دیر می‌نشانی ما را

گر در ره کعبه میدوانی ما را

اینها همگی لازمهٔ هستی ماست

خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را ابوسعید ابوالخیر

 

پرسیدم ازو واسطهٔ هجران را

گفتا سببی هست بگویم آن را

من چشم توام اگر نبینی چه عجب

من جان توام کسی نبیند جان را ابوسعید ابوالخیر

 

ای دوست دوا فرست بیماران را

روزی ده جن و انس و هم یاران را

ما تشنه لبان وادی حرمانیم

بر کشت امید ما بده باران را ابوسعید ابوالخیر

 

یا رب ز کرم دری برویم بگشا

راهی که درو نجات باشد بنما

مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم

جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما ابوسعید ابوالخیر

 

در دیده بجای خواب آبست مرا

زیرا که بدیدنت شتابست مرا

گویند بخواب تا به خواب‌ش بینی

ای بیخبران چه جای خوابست مرا ابوسعید ابوالخیر

  

در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا

طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا

ور دل به خدا و ساکن میکده‌ای

می نوش که عاقبت بخیرست ترا ابوسعید ابوالخیر

  

آن رشته که قوت روانست مرا

آرامش جان ناتوانست مرا

بر لب چو کشی جان کشدم از پی آن

پیوند چو با رشتهٔ جانست مرا ابوسعید ابوالخیر

 

من دوش دعا کردم و باد آمینا

تا به شود آن دو چشم بادامینا

از دیدهٔ بدخواه ترا چشم رسید

در دیدهٔ بدخواه تو بادامینا ابوسعید ابوالخیر

 

آنروز که آتش محبت افروخت

عاشق روش سوز ز معشوق آموخت

از جانب دوست سرزد این سوز و گداز

تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت ابوسعید ابوالخیر

 

دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت

اشکم همه در دیدهٔ گریان میسوخت

میسوختم آنچنانکه غیر از دل تو

بر من دل کافر و مسلمان میسوخت ابوسعید ابوالخیر

 

از کعبه رهیست تا به مقصد پیوست

وز جانب میخانه رهی دیگر هست

اما ره میخانه ز آبادانی

راهیست که کاسه می‌رود دست بدست  ابوسعید ابوالخیر

 

گر طالب راه حق شوی ره پیداست

او راست بود با تو، تو گر باشی راست

وانگه که به اخلاص و درون صافی

او را باشی بدان که او نیز تراست  ابوسعید ابوالخیر

 

آنرا که حلال زادگی عادت و خوست

عیب همه مردمان به چشمش نیکوست

معیوب همه عیب کسان می‌نگرد

از کوزه همان برون تراود که دروست ابوسعید ابوالخیر

 

گفتم: چشمم، گفت: به راهش می‌دار

گفتم: جگرم، گفت: پر آهش می‌دار

گفتم که: دلم، گفت: چه داری در دل

گفتم: غم تو، گفت: نگاهش می‌دار ابوسعید ابوالخیر

 



:: موضوعات مرتبط: گلچین اشعار شاعران ایران و جهان، ،
:: برچسب‌ها: خرید کتاب آنلاین, خرید کتاب صوتی, خرید کتاب پی اچ دی , خرید بهترین کتابها, خریدصد کتاب برتر ادبیات جهان, خرید صد کتاب از دید دکتر الهی قمشه ای, خرید کتاب اینترنتی, گلچین اشعار شاعران ایران و جهان, گلچین جملات بزرگان, داستانهای کوتاه, زندگینامه نویسندگان و بزرگان, دانلود شعر با صدای شاعران, نامه های ماندگار, نثرمعاصر, نثرکهن, ریشه ضرب المثلهای فارسی, دانلود تصنیف و ترانه, موسیقی سنتی,
ادامه ی مطلب ...

نوشته شده توسط فروغ در ساعت 11:40



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره



به وبلاگ من خوش آمدید
newtrade35@yahoo.com


مطالب پیشین

جایزه ادبی نوبل
نثر چیست؟
ادبیات عرفانی چیست؟
ادبیات شفاهی چیست؟
نقد ادبی چیست؟
متشکرم
اندوه
دوشس و جواهر فروش
زندگینامه الکساندر پوپ
زندگینامه آلبر کامو
کبر اکسیر کیست؟
زندگینامه افلاطون
زندگینامه پروین اعتصامی
زندگینامه ژاله اصفهانی
زندگینامه علی اشتری
زندگینامه جان اشتاین بک
زندگینامه فلورانس اسکاول شین
زندگینامه ارسطو
زندگینامه ارد بزرگ
امیر هوشنگ ابتهاج کیست؟




Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by buybook
This Template By Theme-Designer.Com